رد شدن به محتوای اصلی

روایت چند مادر از آموزش‌ های آزار دهنده ی آموزگاران دینی

مغز شویی کودکان
"زقوم" دیگر چه کوفتی است ؟!


آماده شده‌ اند بروند مهمانی، به تولد دختر یکی از مدیران اداره دعوت شده اند. فاطمه کارمند قراردادی یکی از شرکت‌ های وابسته به "شرکت ملی صنایع پتروشیمی" است. آرزو، دختر هشت ساله‌ اش، جعبه ی هدیه را در بقل خود گرفته، اما بی ‎تاب به نظر می رسد. همه چیز را از نو وارسی می کنند؛ هدیه را که برداشته اند و گل هم که دست پدر بچه هاست. کلید را برمی‌ دارد، شالش را مرتب می‌ کند و می خواهند راه بیفتند که آرزو می پرسد:

"مامان نمی شود مقنعه ی سورمه ایت را بپوشی ؟" تعجب می‌ کند. دخترک هرگز به سر و وضع او توجه نشان نداده بود. مادر جان مقنعه را که توی مهمانی نمی پوشند، دخترم !!"

ناگهان یادش می‌ آید هفته ی گزشته هم که به هنگام بله برون برادر همسرش بود، هر چه اصرار کرد، آرزو رضایت نداد رخت بنفش یقه بازی را که سال گزشته از استانبول برایش خریده بودند، بپوشد. می‌ خواست یک رخت نیمدار گشاد با آستین های بلند بپوشد، اما در نهایت به اجبار مادرش، تن به پوشیدن رخت بنفش خود داد. اما تمام مدت مهمانی، یک گوشه خزید و شال مادرش را دور شانه‌ هایش پیچاند.

فاطمه احساس می کرد دخترش از چیزی دچار واهمه شده است. آنها یک خانواده ی معمولی هستند و هیچ گاه نه در پی بی قیدی بوده اند و نه آموزه های سخت مذهبی را دنبال کرده اند. آن شب یکی دو بار در طول مهمانی، دخترک به مادرش گفته بود: "موهایت از زیر شال ریخته بیرون".


فاطمه روز پس از آن، برای فهم ماجرا، با احتیاط و مراقبت با آرزو وارد مکالمه می شد. جمله ی نخست به دومی نرسیده که دخترک می‌ زند زیر گریه و می‌‌ گوید: "نمی خواهم تو را از موهایت آویزان کنند و توی حلقت قیر داغ بریزند !!"

فاطمه دخترش را بقل می‌ کند و می گوید هیچ‌ کس با من این کار را نمی کند. آن شب از عصبانیت خوابش نمی برد. تنها منتظر بوده است تا سپیده بزند و راهی مدرسه شود و پرونده ی دخترش را بگیرد و از آن خانه تفتیش عقاید بکشاندش بیرون. حرف های آرزو را که مرور می کند، خون به مغزش هجوم می آورد.

آموزگارش پرسیده بوده: "دخترم، مادرت نماز نمی خواند ؟"

فاطمه می گوید هفته ی پیش آموزگار او را در بازار ته لنجی های آبادان دیدم، با ناخن های مانیکور شده و لاک زده که شالش را هم با بی قیدی پوشیده بود !!

درخت زقوم که در قرآن الکزا از آن سخن گفته شده است.
آیه های کزای عربی در پایین آن نیز نوشته شده اند.
آموزگار دینی به دخترش گفته بود تو باید به مادرت کمک کنی که به جهنم نرود:

"باید راهنماییش کنی موهایش را بپوشاند وگرنه روز رستاخیز از همان موها آویزانش می کنند و «زقوم» ته حلقش می ریزند !!"

دخترک هشت ساله با اضطراب به همه ی این یاوه ها و همچنین به سفارش های آخوند محله که روزهای پنج شنبه زنگ آخر می آمد سر کلاسشان و از این زرها می زد، خوب گوش داده و فکر کرده بود چگونه می تواند مادرش را از این سرسره ی جهنمی نجات دهد !!

بیشتر بخوانید
زقوم دیگر چه کوفتی است ؟!

با این که سن رعایت حجاب دختران در اسلام تحمیلی، پایان ۹ سال مهی است، اما بسیاری از مدرسه ها در ایران، پیش از سن تکلیف، دختران را مجبور به رعایت حجاب می کنند.

تلاش برای رعایت قانون تحمیلی حجاب، گاهی با آموزه های ترساننده برای کودکان همراه است. دختران ۵ تا ۹ ساله، که در مقطع پیش دبستانی تا سوم دبستان در مدرسه های ایران مشغول تحصیلند، بیشتر با "جشن تکلیف" یا آموزش های مذهبی محدود کننده، موظف به مراعات حجاب می شوند. در شهرهای کوچک تر، دانش آموزان خردسال را بیرون از محیط مدرسه نیز، مهار و سرکوب کرده و گاهی برای پوشیدن حجاب، آنها را زیر فشار می گزارند.

خانم "مائده مفیدی" که مدیر یک دبستان دخترانه در شهرستان "شوش دانیال" است، بهانه ی این سرکوب ها و تحمیل های اعتقادی و حکومتی را با "مراقبت و پشتیبانی" از کودکان دختر در برابر آسیب های احتمالی، توجیه می کند:


"این روزها جامعه برای کودکان امن نیست. به این همه جنایت و تجاوز دقت کنید؛ به "بنیتا" و "ستایش" و "ندا" و بقیه ی بچه های معصومی که کشته یا قربانی تجاوز شده اند. بیماران جنسی همه جا هستند و مراعات حجاب در این سن، آنها را از هر گونه توجه و تعرض دور نگاه می دارد".

بنا بر گفته ی مائده مفیدی، آنها برای جشن تکلیف کودکان در مقطع سوم دبستان، آخوند محله را از مسجد آورده و مبلغ ۵۰۰ هزار تا یک ملیون تومان را با عنوان زیر میزی "هدیه" به او پرداخت می کنند تا در مراسم جشن تکلیف برای دانش آموزان دختر سخنرانی کند.

"هدا رفیعی" مادر "مبینا"، که ساکن بندر موسوم به عمام است، می گوید:

"وقتی مبینا پنج ساله بود، به تمامی مدرسه های بندر موسوم به عمام در مقطع دبستان مراجعه کردم و متوجه شدم قانون حجاب با مقنعه و مانتو برای بچه های پیش دبستانی اجباری است و بخش ‎نامه ی ابلاغ شده از سوی آموزش و پرورش رژیم، مدرسه ها را موظف به اجرای این قانون می کند".

دختر هدا که تا پیش از رفتن به مدرسه، عادت به پوشش لچک مقنعه نداشته است، هر بار از مدرسه بر می گردد، گلگی می‌ کند:

"دخترمان بین راه و به محض خروج از مدرسه، مقنعه را داخل کیفش می‌ انداخت و مدام از گرما گلایه می‌ کرد. هتا نمی‌ توانست مقنعه را به شکل مرتب و منظم بپوشد. گاهی مربی کلاس با یک سنجاق، مقنعه ی دخترم را شکل می داد. گاهی هم مدیر مدرسه بچه‌ ها را تشویق به بستن کش مقنعه می‌ کرد. بارها به مدرسه مراجعه کردم و گفتم او هتا به سن بلوغی که خود شرع اعلام کرده هم نرسیده است، اما بی فایده بود و در کردار چاره ای جز پذیرش نداشتیم" !!


- یعنی هتا عرضه ی اعتراض و مخالفت و یست نشینی و نامه نویسی و رسانه ای کردن ستمی که بر دخترت می شود را هم نداشتی ؟؟!!
پس سرکوب حق مردمی است که سرشان را در برابر ستم و زورگویی خم می کنند.

هدا می گوید فارغ از مسئله ی حجاب، نوع آموزش های دینی و تشریح صحنه های خون آلود و غم انگیزی که کودکان از درک واقعی آن عاجزند، مشکل دیگر مدرسه های دبستانی است:

"داستان های غم انگیزی همچون جریان "طفلان کزایی مسلم" یا صحنه‌ های خشن جنگ کزایی کربلا و بریدن سر عمامان قرمساق شیعه و بر نیزه کردننشان" !!

مرگ بر اسلام
مرگ بر جمهوری اسلامی

همین جستار در کیهان سوئد

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بس که این ملت خر است

مملکت در دست مشتی خائن غارتگر است بس که این ملت خر است حال روشنفکر بیچاره ز بد هم بد تر است بس که این ملت خر است مغزها له شد به زیر سم ملایان قم وای در عصر اتم صحبت عمامه و تسبیح و ریش و منبر است بس که این ملت خر است هر که حرفی زد ز آزادی دهانش دوختند جان ما را سوختند حرف حق این روز ها گویی گناه منکر است بس که این ملت خر است مملکت افسوس برگشته به صد ها سال پیش حرف عمامه است و ریش گوز من بر ریش هر چه شیخ در هر کشور است بس که این ملت خر است خاک شهر قم گمان داری بشر می پرورد تخم خر میپرورد زانکه هر سو شیخکی بر منبری در عرعر است بس که این ملت خر است ما که می دانیم حال شیخ ها در حجره ها وای بر احوال ما کز تف هم درسها ماتحتشان دائم تر است بس که این ملت خر است شیخ ریقویی که دائم بود دنبال لوات در پی فور و بساط با فلان پاره اش امروز یک شیر نر است بس که این ملت خر است وانکه خیک گنده اش پر بود دائم از عرق چونکه برگشته ورق پیش چشم ملت اکنون بهتر از پیغمبر است بس که این ملت خر است معده هر شیخ چون پ

اسناد شرارت و آدم فروشی محسن مخملباف

" محسن مخملباف " که در سال ۱۳۵۳ به همراه دو نفر دیگر، اقدام به  یورش تروریستی  با چاقو به پاسبان خیابان ایران (مرحوم شامبیاتی) می کنند، در درگیری با وی مجروح و دستگیر می شود. اینک مستندات پرونده ی مخملباف را به نقل از گزارش ساواک و نیز گزارش روزنامه ی اطلاعات در اختیار همگان می گزاریم. همچنین گواهی نزدیکان و قربانیان وی مبنی بر همکاریش با آدمخوار رژیم لاجوردی (فرنشین وقت زندان اوین)، در دستگیری و پرونده سازی برای مخالفان جمهوری اسلامی را نیز مورد بررسی قرار می دهیم. گزارش ساواک از دستگیری محسن مخملباف سازمان اطلاعات و امنيت كشور س. ا. و. ا. ک خيلی محرمانه گزارش بازجویی مشخصات متهم "محسن" فرزند "حسين"، شهرت مخملباف، شماره ی شناسنامه ۶۱۴۴۸ تهران، متولد ۱۳۳۶ تهران، شغل كارگر بازار (پسته ‌فروشی) مغازه ی لطفعليان، سرای پايدار، محل سكونت: تهران خيابان صفاری، كوچه ی يخچال، نبش كوچه، بالای لبنياتی، منزل اجاره‌ ای، مجرد، ميزان تحصيلات سوم متوسطه، دين اسلام، مذهب شيعه اثنا عشری، تابعيت دولت شاهنشاهي ايران، فاقد سابقه ی اتهامی و كيفری از نظر ضد امنيتی م

رونمایی از کس کش اعظم و وروره جادوی پاسدار قالیباف

چندی است که ویدیو کلیپ هایی از فردی منتشر می شود که دقیقن حرف دل رنج دیدگان و مردم ستم دیده ی ایران را می زند. او نقابی بر چهره زده است تا ماهیت درنده ی گرگش را پنهان سازد. "سید محید حسینی" از توله حرامزادگان الله پرست تازی باقی مانده از یورش الله پرستان عرب نخستین به کشورمان می باشد که هم اکنون با داغ اسلام اهریمنی بر دل و پیشانی دعاگوی خویش، سالیان سال است که مشاور مطبوعاتی و رسانه ای پاسدار "قالیباف" در شهرداری رژیم در تهران می باشد. فردی که سیل ارقام نجومی رد و بدل شده ی شهرداری و بده بستان ها و البته رانت خواری شخصی خودش از این موهبت سفره ی نکبت جمهوری اسلامی را دیده و هم از آن خوان پربرکت خمینی حرامزاده، بسیار نوشیده و چشیده. وی در یکی از ویدیو کلیپ هایی که از وی منتشر شده است، با حساب بر روی ساده لوحی مخاطبان خود در سیستان و بلوچستان، از احساسات انسانی آنها سو استفاده کرده و خود را در حالی هم آوا و همراه آنان و شریک درد و رنج و فقرشان جا می زند که تو گویی وی در همه ی این چهل سال عمر نکبتی که از ولایت فقیه گرفته، نه تنها روحش هم از فقر دهشتناک و فاحش د