فرزانه، زن شجاعی است که روایتش را از خشونت منتشر کرده است.
با درود خدمت شما دوستان. من "فرزانه سید سعیدی" هستم که سال ها در ایران روزنامه نگار بودم و در حوزه ی اجتماعی و زنان گزارش های بسیاری نوشتم. روزهای بسیاری به دادگاه انقلاب رفتم و داستان های بسیاری از خشونت علیه زنان شنیدم و دیدم که شاید برایتان به مرور بازگو کنم.
اما چرا حوزه ی زنان برای من اینقدر مهم است ؟ ۱۶ سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند. گفتن واژه ی "جدایی" بسیار آسان است، اما چه بر ما گزشت در آن سال های سخت... ما چار فرزند بودیم و من از همه بزرگتر. پدرم کارهایی می کرد که تنها از یک دیوانه سر می زد، اما دادگاه حق حضانت را به مادرم نمی داد و او مجبور شد از همه چیز بگزرد تا حق حضانت ما را بگیرد.
یادم می آید یک بار که به هواداری از مادرم درآمده بودم، پدرم به من گفت: "پیش خودت چه فکری کردی، من پدرت هستم و صاحبت و می توانم تو را بکشم، اما این کار را نمی کنم". از پدرم به کنایه تشکر کردم که لطف کرده و مرا تاکنون نکشته است و همان موقع بود که روز به روز قوانین مرد سالارانه را با تمام وجود حس می کردم و از آن قوانین متنفر بودم.
مادرم با چار فرزند خانه و زندگی را برای پدرم گزاشت و یک خانه ی کوچک اجاره کرد. پدرم نشانیمان را پیدا کرد و جلوی خانه ی مان آغاز به فحاشی کرد. برخی مردهای محله ی مان هم سو استفاده کرده و چند بار دیدم که از بالای دیوار می خواهند به داخل خانه بپرند، با صدای جیغ من فرار کردند.
روزها هم مزاحم می شدند و شده بودیم انگشت نمای همه. در پرانتز بگویم که الان که در آلمان زندگی می کنم، قانونی هست که اگر مردی هتا شوهر یا پدر مزاحمتی برای زنی ایجاد کند، تا شعاع چند کیلومتری حق نزدیک شدن به خانه ی آن زن را ندارد و من همیشه حسرت این قانون را می خورم که اگر در ایران وجود داشت، ما این همه سختی نمی کشیدیم.
صدای فریادهای مادرم از کوچه، هنگامی که پدرم مزاحمش شده بود را از یاد نمی برم. قانون هیچ گاه از ما حمایت نکرد. مادرم مربی مهد کودک بود و یک بار پدرم به مهد کودک رفته بود و مادرم را به اتاقی کشیده بود و در را قفل کرده بود و کتکش زده بود و پس از این رویداد، مادرم را اخراج کردند و او با چار بچه بیکار شد.
اینهایی که اینجا می نویسم، بخش های خیلی بد ماجرای زندگیم نیست و چیزهایی است که تازه می شود نوشت. نوجوانی من بدترین روزهای زندگیم بود و من تنها با نوشتن داستان و شعر و پناه به ادبیات و کتاب خواندن، این روزهای دهشتناک را سپری کردم.
فکر می کنم نوشتن برای من جنبه ی درمانی پیدا کرد و بیمار نشدم، اما مادرم سال هاست به بیماری افسردگی مبتلا شده و در حال درمان است. همیشه در خواب حرف می زند و خیلی اوقات جیغ می کشد. بیماری دیابت گرفته که پزشکان بر این باورند که بیشتر به خاطر مسائل روانی به این بیماری مبتلا شده است.
قوانین تبعیض آمیز و نابرابر علیه زنان، مهم ترین دلیل زندگی سخت ما در آن سال های دهشتناک بود. پس از دانشگاه و خبرنگار شدن، تصمیم گرفتم با این قوانین مبارزه کنم، اما به جرات می گویم که هیچ کاری از پیش نبردم و هیچ دگرشی هم ایجاد نخواهد شد، زیرا این قوانین بر اساس اسلام نوشته شده و برای ۱۴۰۰ سال پیش، آن هم مردمی با فرهنگ دیگری است و شورای نگهبان از این قوانین متحجر نگهبانی خوبی می کند. حق حضانت فرزند همچنان با پدر است... حق ازدواج کردن با پدر است... حق طلاق با مرد است... حق مسافرت با مرد است... و من معتقدم اصلاحات واقعی و ملی، تا روزگاری که دین و سیاست یکی است به سرانجام نخواهد رسید.
من هیچ گاه کتک نخوردم، اما خشونت روانی خیلی تجربه ی دردناکی بود. شاید بتوانید حدس بزنید که با چه مشقتی با شغل روزنامه نگاری، یک خانواده را سامان دادم و چه خاطرات تلخ و فراموش نشدنی ایی دارم. هیچ کس از ما پشتیبانی نکرد و دولت و قانون ما را زمینگیر کردند.
پدرم بیمار بود یا نبود نمی دانم، اما یک بار که مادرم درخواست معاینه ی پزشکی داد، قاضی او را متهم به پرونده سازی علیه شوهرش کرده و هزار تهمت زد. اما این را می دانم که هزاران هزار نفر مانند پدر من، همین رفتارها را تکرار می کردند و این خشونت در چرخه ای تکرار می شد و تکرار می شود.
برای همین است که شاید اگر کسی آدم بکشد، من می فهمم چرا این کار را کرده است و به اعتقاد من، جامعه مقصر اصلی است که آن هم از بی قانونی و یا قوانین نادرست سرچشمه گرفته است. به هر روی، خانواده ی ما همگی پس از گزشت سال ها سختی به آلمان مهاجرت کرد. شوربختانه باید بگویم که ایران برای من یک کابوس است... واقعن متاسفم که این را درباره ی میهنم می گویم، اما وقتی خواب می بینم ایرانم، می خواهم بمیرم.
پس از مهاجرت و یادگیری زبان آلمانی که زبان سختی است، در رشته کارگردانی سینما تحصیل کردم و عهد کرده ام که درباره ی تبعیض علیه زنان در ایران فیلم بسازم. البته تاکنون دو فیلم کوتاه در همین خصوص ساخته ام و اینکار را ادامه خواهم داد تا جایی که توان دارم.
با درود خدمت شما دوستان. من "فرزانه سید سعیدی" هستم که سال ها در ایران روزنامه نگار بودم و در حوزه ی اجتماعی و زنان گزارش های بسیاری نوشتم. روزهای بسیاری به دادگاه انقلاب رفتم و داستان های بسیاری از خشونت علیه زنان شنیدم و دیدم که شاید برایتان به مرور بازگو کنم.
اما چرا حوزه ی زنان برای من اینقدر مهم است ؟ ۱۶ سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند. گفتن واژه ی "جدایی" بسیار آسان است، اما چه بر ما گزشت در آن سال های سخت... ما چار فرزند بودیم و من از همه بزرگتر. پدرم کارهایی می کرد که تنها از یک دیوانه سر می زد، اما دادگاه حق حضانت را به مادرم نمی داد و او مجبور شد از همه چیز بگزرد تا حق حضانت ما را بگیرد.
یادم می آید یک بار که به هواداری از مادرم درآمده بودم، پدرم به من گفت: "پیش خودت چه فکری کردی، من پدرت هستم و صاحبت و می توانم تو را بکشم، اما این کار را نمی کنم". از پدرم به کنایه تشکر کردم که لطف کرده و مرا تاکنون نکشته است و همان موقع بود که روز به روز قوانین مرد سالارانه را با تمام وجود حس می کردم و از آن قوانین متنفر بودم.
مادرم با چار فرزند خانه و زندگی را برای پدرم گزاشت و یک خانه ی کوچک اجاره کرد. پدرم نشانیمان را پیدا کرد و جلوی خانه ی مان آغاز به فحاشی کرد. برخی مردهای محله ی مان هم سو استفاده کرده و چند بار دیدم که از بالای دیوار می خواهند به داخل خانه بپرند، با صدای جیغ من فرار کردند.
فرزانه سید سعیدی |
صدای فریادهای مادرم از کوچه، هنگامی که پدرم مزاحمش شده بود را از یاد نمی برم. قانون هیچ گاه از ما حمایت نکرد. مادرم مربی مهد کودک بود و یک بار پدرم به مهد کودک رفته بود و مادرم را به اتاقی کشیده بود و در را قفل کرده بود و کتکش زده بود و پس از این رویداد، مادرم را اخراج کردند و او با چار بچه بیکار شد.
اینهایی که اینجا می نویسم، بخش های خیلی بد ماجرای زندگیم نیست و چیزهایی است که تازه می شود نوشت. نوجوانی من بدترین روزهای زندگیم بود و من تنها با نوشتن داستان و شعر و پناه به ادبیات و کتاب خواندن، این روزهای دهشتناک را سپری کردم.
فکر می کنم نوشتن برای من جنبه ی درمانی پیدا کرد و بیمار نشدم، اما مادرم سال هاست به بیماری افسردگی مبتلا شده و در حال درمان است. همیشه در خواب حرف می زند و خیلی اوقات جیغ می کشد. بیماری دیابت گرفته که پزشکان بر این باورند که بیشتر به خاطر مسائل روانی به این بیماری مبتلا شده است.
قوانین تبعیض آمیز و نابرابر علیه زنان، مهم ترین دلیل زندگی سخت ما در آن سال های دهشتناک بود. پس از دانشگاه و خبرنگار شدن، تصمیم گرفتم با این قوانین مبارزه کنم، اما به جرات می گویم که هیچ کاری از پیش نبردم و هیچ دگرشی هم ایجاد نخواهد شد، زیرا این قوانین بر اساس اسلام نوشته شده و برای ۱۴۰۰ سال پیش، آن هم مردمی با فرهنگ دیگری است و شورای نگهبان از این قوانین متحجر نگهبانی خوبی می کند. حق حضانت فرزند همچنان با پدر است... حق ازدواج کردن با پدر است... حق طلاق با مرد است... حق مسافرت با مرد است... و من معتقدم اصلاحات واقعی و ملی، تا روزگاری که دین و سیاست یکی است به سرانجام نخواهد رسید.
من هیچ گاه کتک نخوردم، اما خشونت روانی خیلی تجربه ی دردناکی بود. شاید بتوانید حدس بزنید که با چه مشقتی با شغل روزنامه نگاری، یک خانواده را سامان دادم و چه خاطرات تلخ و فراموش نشدنی ایی دارم. هیچ کس از ما پشتیبانی نکرد و دولت و قانون ما را زمینگیر کردند.
پدرم بیمار بود یا نبود نمی دانم، اما یک بار که مادرم درخواست معاینه ی پزشکی داد، قاضی او را متهم به پرونده سازی علیه شوهرش کرده و هزار تهمت زد. اما این را می دانم که هزاران هزار نفر مانند پدر من، همین رفتارها را تکرار می کردند و این خشونت در چرخه ای تکرار می شد و تکرار می شود.
برای همین است که شاید اگر کسی آدم بکشد، من می فهمم چرا این کار را کرده است و به اعتقاد من، جامعه مقصر اصلی است که آن هم از بی قانونی و یا قوانین نادرست سرچشمه گرفته است. به هر روی، خانواده ی ما همگی پس از گزشت سال ها سختی به آلمان مهاجرت کرد. شوربختانه باید بگویم که ایران برای من یک کابوس است... واقعن متاسفم که این را درباره ی میهنم می گویم، اما وقتی خواب می بینم ایرانم، می خواهم بمیرم.
پس از مهاجرت و یادگیری زبان آلمانی که زبان سختی است، در رشته کارگردانی سینما تحصیل کردم و عهد کرده ام که درباره ی تبعیض علیه زنان در ایران فیلم بسازم. البته تاکنون دو فیلم کوتاه در همین خصوص ساخته ام و اینکار را ادامه خواهم داد تا جایی که توان دارم.
نظرات