پوکیِ نخبگان، یک اختلال ساختاری است. در دوران انحطاط اندیشه بروز می کند. از دیدگاه آسیب شناسی، به کاهش استحکام و همبندی اجتماعی منتهی می شود و شکنندگی و شکستگی سرانجام آن است.
اِلیت را در پارسی، نخبگان ترجمه کرده اند. در جامعه شناسیِ سیاسی، کمینه ای را که در "سر هرم منزلت اجتماعی و امتیازات" قرار می گیرد و از این راه "سهم نابرابر و بزرگ تری از قدرت و ثروت" را تصاحب می کند، اِلیت یا نخبگان گویند. این کمینه ی بالادست، نخبگان سیاسی، مالی، اقتصادی، نظامی، فرهنگی، هنری و روشنفکری را در بر می گیرد. هارولد لاسوِل، اندیشمند علوم سیاسی و نظریه پرداز ارتباطات در آمریکا در سده ی بیست میلادی، در این باره می گوید:
"مطالعه ی سیاست، مطالعه ی تاثیر گزاری و تاثیر گزاران است. تاثیر گزاران آنهایی هستند که سهم بیشتری از آنچه به چنگ آوردنی است، به چنگ می آورند. آنهایی که سهم بیشتری دارند را نخبه می گویند، مابقی را توده".
به عبارت دیگر، مطالعه ی سیاست، مطالعه ی نافذ و نفوذ پذیر است. مطالعه ی نخبه و توده. ناگفته پیداست که اندیشه سازان بخشی از این نخبگان هستند. سهمشان بیشتر است. هم از منزلت، هم از حضور و هم از مسئولیت. جنایتکار، اندیشه ساز نیست. اندیشه ساز است که جانیتکار می سازد. اندیشه و اندیشه ساز بد است که جنایتکار "خوب" می سازد !!
چارلز رایت میلز یکی دیگر از اندیشمندان آمریکایی در علوم انسانی و اجتماعی در سده ی بیستم بود. وی در "نخبگان قدرت" و در تعریف نخبگان می گوید:
"این حلقه های سیاسی، اقتصادی و نظامی که مجموعه ی پیچیده ای از گروه های منطبق بر هم و کوچک اما بیشتر و چیره هستند، در تصمیم گیری هایی شریکند که تاثیرشان دست کم در سطح ملی است. به عنوان یک اصل، آنها یکدیگر را می پذیرند، یکدیگر را درک می کنند، با یکدیگر ازدواج می کنند و هتا اگر همراه با یکدیگر هم نباشند، مانند یکدیگر فکر و کار می کنند".
به عبارت دیگر، نخبگان با تجارت و ازدواج و تقسیم کار و ثروت، به تحکیم روابط درونی خود برای استمرار بخشیدن به قدرت "ولی نعمت" خویش می پردازند. براندازی گفتمانی که بساط قدرت یا تاثیر گزاری ایشان در سپهر اندیشه های همگانی را فراهم آورده است، به برافتادن ایشان از "سر هرم منزلت اجتماعی و امتیازات" ناشی از آن منجر می شود. بنا بر این، فاصله ی جغرافیایی تاثیری در "هم اندیشی و همکاری" ایشان با یکدیگر ندارد. چه در تهران باشند چه در ینگه دنیا، از یک قماشند و در پی حفظ سهم نابرابر خود در عرصه ی تاثیر گزاری بر اندیشه های همگانی؛ چراکه چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من...
مدت هاست که مطالعه و کنکاش پیرامون نخبگان، ذهن مرا به خود مشغول داشته است. ساده ترین بیانی که در تعبیر باور خود در این زمینه بدان رسیده ام این است:
چرا که بزرگان ما از دیرباز گفته اند، ماهی از سر گنده گردد نی ز دم !!
نخبه ی پوک یک تهدید است، چرا که با بیراهه رفتن نخبگان، توده در سراشیبیِ سقوط قرار می گیرد. اگر نخبگان، با توجه به سهم نابرابر خود از ثروت و منزلت، از این امکان مادی برخوردارند که درصورت اشتباه و بیراهه رفتن، جان و مالِ خود و خانواده اش را نجات دهد و به ینگه دنیا فرار کند، توده از چنین امکانی برخوردار نیست و چاره ای جز ماندن و پرداختنِ هزینه ی تهی مغزیِ بالادستان را ندارد. اگر نخبه ی مسئول نخبه ای است که در برابر امتیازات و منزلت اجتماعی، فرهنگی، هنری و اقتصادی و مالی، به همان اندازه مسئولیت هم می پذیرد، نخبه ی پوک امتیاز را می گیرد و مسئولیت را پس می زند. بنا به گفته ی فرانسوی ها، خار را در چشم دیگران می بینید، تیر چراق برقی را که در چشم خودش هست نمی بیند !!
نخبه ی پوک است که یا ناآگاه باشد یا بدتر از آن، در جهل مرکب به سر ببرد، یعنی از ناآگاهی خود آگاهی نداشته باشد. آغازی ترین مفاهیم را نداند و موجبات بدفهمی و نفهمی را در عرصه ی همگانی فراهم آورد. تاریک اندیشی در منزلتی که انتظار روشنفکری از آن می رود، مرا به یاد فرازی زیبا از گفته های فرانتس کافکا می اندازد که می گفت: "من چیزهای مشترک زیادی با خودم ندارم" !!
نایب رییسِ کانونِ وکلایی که در گیر و دار خیزشِ زنان در اسپند ماه ۵۷ و دراعتراض به حجاب اجباری، به دفاع از "انقلاب ضد امپریالیستی" برخاست و در دانشگاه تهران، یعنی در مرکز علم، گفت: "در قاموس سیاسی و اجتماعیِ من و در آن فرهنگ خاصی که در آن آموزش دیده ام، مطلب خاصی به نام حقوق زن وجود ندارد... رضا خان روز زن را به وجود آورد... شخصیت را در جوان ها کشت و این مسئله ی استعماری را به وجود آورد"...
چنین حقوقدانی به راستی چه چیز مشترکی با امر حقوقدانی دارد ؟؟
نخبگانی که از توده چیزی جز نسل سوخته به جا نگزاشته اند، به واقع چیز مشترک زیادی با امر نخبگی ندارند. امتیازهای آن را دارند، درون مایه اش را ندارند. چنین نخبگانی، با تمام تغابن، تزویر، مکر، تقلب، نیرنگ، تقیت، خدعه، ریا، سالوس، شید، شیله پیله، ظاهر سازی، غدارگی، فریب، نفاق، و با تمام دغل بازی و عیاری و زرنگی خود، از نخبه شدن تنها ترجمه یِ بد و بد لهجه یِ نامش را گرفته اند !!
اندیشمندی فرانسوی در تعریف "جهان بینی و نظریه پرداز" می گفت:
"ایدئولوگ کسی است که ذهنیت خویش را به جایِ عینیت می نشاند، یعنی آنچه پذیرفته است را به جایِ آنچه واقعیت دارد می گزارد. به آنچه می بیند یا میشنود باور نمی آورد، اما آنچه را در ذهن و در باور دارد، به جایِ واقعیت مسلم می بیند !!".
چکیده اینکه که نه بصیرت دارد و نه چشم دیدن واقعیت را.
تاریخ، بنا به گفته ی بناپارت، دروغی است که کسی اعتراضی به آن ندارد !! یعنی دروغی که به ثبت رسیده باشد و رسمیت یافته باشد را خیلی ها تاریخ نامیده اند، به ویژه نوکیسگان تاریخ. کودکان ناهمگونِ توفانی که دری را به تخته ای زد و ایشان را از کفشداری مساجد، یک شبه به وزارت و صدارت رساند. کاشفان نافروتن شوکرانی که جام را بردند و زهرش را برای دیگران گزاشتند، هتا برای عمامشان !!
یکی از نشانه هایِ معاصر و فراموش نشدنیِ بیماری پوکیِ نخبگان در همین جاست:
"برای نخبگانی از این دست، ترجمه ی پارسی به پارسیِ "نه غزه نه لبنان"، می شود "هم غزه هم لبنان" !! برای نخبگانی مدعی دانش و هنر و اخلاق که شهری گری را به بالشتک ضربه گیر، کاهش مفهومی داده اند، تفسیر فریاد "رضا شاه، رضا شاه، روحت شاد"، آن هم در بیخ گوش مسجد گوهرشاد و فریاد "ای شاه ایران برگرد به ایران"، آن هم در هفتاد شهر ایران، می شود کارناوال همه پرسی زیر نظر یونایتد نیشن !!
تو گویی واقعیت عینی و میدانی به خط میخی فریاد می زند !! مهم نیست آنچه می بینند چیست و چه فریاد می زنند، مهم واقعیت نیست، بلکه مهم تفسیر وی از واقعیت است. عینیت مهم نیست، مهم ذهنیت وی است !! به گفته ی آرتور کستلر نویسنده ی انگل ایسیِ مجارستانی تبار، آنجا که از تعهد دوران جوانی خویش به کمونیزم می گوید:
"در آن روزها، واکنشِ من به شاخ به شاخ شدن توهم با واقعیت، واکنشی مومنانه بود !! از سویی رسواییِ توهم در برابر واقعیت مرا مات و مبهوت می کرد و از سوی دیگر، ساز و کار ضربه گیری که تربیت حزبی در سرم جاسازی کرده بود، بی درنگ وارد کار می شد. از سویی چشم داشتم که ببینم و از سوی دیگر ذهن من برای حذف آنچه می دیدم تربیت شده بود. در آن روزها، ممیزیِ درونی قابل اعتمادتر و کارآمدتر از هر سانسور بیرونی دیگری کار می کرد" !!
به راستی چرا در یک بزنگاه تاریخیِ مرگ و زندگی، تفسیر "نه غزه نه لبنان" می شود "هم غزه هم لبنان" ؟؟
شوربختانه"هم غزه هم لبنان" موردی منحصر به فرد در تاریخ معاصر ما نیست. معروفیت آن بدین خاطر است که نمونه ای است تازه سر برآورده و حقیقتن به یاد ماندنی که ریشه در ابتذال و تأثیر آن در تاریخ معاصر ما دارد. تاریخ معاصری که پر از نمونه هایی از این دست است:
"نویسنده ای شنا بلد نیست و در رودی می افتد و غرق می شود، می گویند ساواک او را کشت !! آخوندی فشار خون دارد و سکته می کند، می گویند ساواک او را کشت !! معتادی در ان سوی جهان هزیان می گوید و سکته می کند و می میرد، می گویند شاه او را کشت !! سینمایی را آتش می زنند و ۴۳۰ نفر را زنده زنده می سوزانند، می گویند "کتاب قرآن را، مسجد کرمان را، خلق مسلمان را، رِکس آبادان را، شاه و ساواک به آتش کشیدند" !!
"رآن هالِوی" اندیشمند فرانسوی، در جستاری با عنوان "اختناق اندیشه در فضایِ پسا حقیقت"، به پدیده ی "پسا حقیقت" می پردازد. این واژه تازگی ندارد. واژه نامه یِ فرهنگ نامه ی آکسفورد، پسا حقیقت را اینگونه تعریف کرده است:
"پسا حقیقت بیانگر اوضاع و احوالی است که در آن تاثیر رخدادهایِ عینی در شکل دادن به اندیشه های همگانی، از تاثیر احساسات و باورهایِ فردی کمتر باشد".
به گفته ی هالِوی، "منظور از پسا حقیقت، استفاده از استدلال هایِ مطلقن دروغ در سپهر همگانی است، استدلال هایی که کمترین ربطی به عینیت و واقعیات عینی ندارند و با تحریک احساسات و تملق گویی از گرایش هایِ ذهنی و قلبی جمعیت مخاطب و با ظاهر سازیِ زیر خطوط گمراه کننده یِ حقیقتی دروغین، چاپلوسانه پیش داوری هایِ احساسیمان را ناز و نوازش می کند و این همان چیزی است که پسا حقیقت را از دروغ به معنی سنتی واژه، متمایز می سازد:
"در فضایِ پسا حقیقت، حقیقت جایگاهی را که پیشتر، چه در نظام هایِ دمکراتیک لیبرال و چه در نظام هایِ تمامیت خواه، به عنوان معیار مطلق سنجش و ضرورت اخلاقی داشت، از دست می دهد. پیش از این، چه در دمکراسی و چه در تمامیت خواهی، پیش فرضِ دروغ هایِ سیاسی، حقیقتی بود که یا باید از آن دفاع می شد (الگویِ دمکراتیک) و یا باید پنهان می ماند و وارونه جلوه داده می شد (الگویِ تمامیت خواهانه). به دیگر عبارت، پیش از استقرار فضایِ پسا حقیقت، منظور از حقیقت شناختی، خردمندانی بودند که زیرِ بار استیلایِ احساسات نمی رفتند. حال آنکه حقیقت در فضایِ پسا حقیقت، کمترین اهمیتی ندارد:
"بنا بر این، موضوع اسلن بر سرِ این نیست که بخواهیم به حقیقت پشت کنیم، آن را دور بزنیم یا آن را دگرش شکل دهیم یا از نو بسازیم؛ در فضایِ پسا حقیقت، موضوع بر سر این است که اسلن کاری به کار حقیقت نداشته باشیم !! در چنین فضایی، حقیقت پیچیده تر، دست و پا گیرتر و ناراحت کننده تر و هتا مشکوک تر از آن است که آن را نادیده نگیریم" !!
در فضایِ پسا حقیقت است که "ای شاه ایران برگرد به ایران"، می شود کارناوال همه پرسی زیر نظر یونایتد نیشن !! آن هم با هزار خروار توجیه دانشگاهی.
ویژگیِ جالب دیگری که هالِوی به آن اشاره دارد، عوامل تشدید کننده ی فضایِ پسا حقیقت است... "دو قطبی شدن بی سابقه یِ سپهر سیاسی، تشدید ضدیت فرودستان با نخبگان، پریشانیِ هویتی و روگردانیِ خشم آلود اجتماعی از رودربایستی ها و تعارفات سیاسیِ. پسا حقیقت در پیِ "تخطئه و تبعید حقیقت از فضایِ همگانی و استقرار اجتماعات مجازیِ مریدان بر پایه ی منطق حذفی است". پسا حقیقت، "احساسات را جایگزین اصل واقعیت می کند و حقیقت را به نادانی خود خواسته ای که به منزلت تعصب آمیز درآمده است، کاهش می دهد".
چنین است که در فضایِ حقیقت گریز نخبگان ایرانی، در هر بزنگاه تاریخیِ مرگ و زندگی، توهم جایِ واقعیت عینی را می گیرد. "خونین" بودن انقلاب اسلامی دوباره و چند باره در فضای رسانه ای و مقاله نویسی و نامه نگاری، سر از بالین دروغ برمیدارد و عرضاندام می کند، بدون آنکه حقیقت گریزان سری به پژوهش هایِ عماد الدین باقی زده باشند !! عماد الدینی که از خودشان بود و خودش از طلبگی به انقلابی گری و پژوهشگری برای بنیاد شهید رسید و در برابر واقعیت آماریِ قربانیان "نهضت کزایی اسلامی" و ناهمخوانی آن با افسانه ی "شصت هزار شهید و صد هزار زخمی"، مات و مبهوت ماند !! شصت هزار شهیدی که در قانون اساسی به ثبت رسید و رسمیت یافت تا تاریخ تبدیل به دروغی شود اعتراض ناپذیر !!
به راستی چرا حقیقت گریزان پیوسته از "آزادی"خواهیِ انقلاب اسلامی سخن می گویند ؟ مگر نمی دانند که هر آنچه انسانی است با زبان سر و کار دارد ؟
مگر با این حقیقت علمی و بدیهی آشنا نیستند که هیچ پدیده ی انسانی را نمی شود جدای از زبان، ادبیات و گفتمان آن پدیده ارزیابی و تجزیه و تحلیل کرد ؟
مگر نص صریح مکتوبات خمینی (حرامزاده) را نخوانده اند ؟
مگر با متون آخوند فکل کرواتی، علی شریعتی آشنا نیستند ؟
مگر با تاریخچه ی انقلاب بیگانه اند ؟
مگر امثال آیت الله های خلخالی، گیلانی، پورمحمدی، ری شهری و لاجوردی را پدیده هایی وارداتی و جدای از انقلاب اسلامی می پندارند ؟
مگر اسم سید نواب صفوی و گروهک های تروریستی فداییان اسلام و موتلفه ی اسلامی را هرگز نشنیده اند و از کارنامه ی آدم کشی و روشنفکرکشی و نخست وزیر کشی آنها بی خبرند ؟
مگر نمی دانند آزادی با امروزگی (لیبرالیسیون و مدرنیته) آمده ؟
مگر نمی دانند که آزادی پدیده ای است امروزی که با قطع بند ناف اندیشه و فلسفه و سیاست از دیانت زاده شده است و نه تنها هیچ ربطی به توحید و یکتا پرستی و به درون گرایی هویتی و "بازگشت به خود" ندارد، که ذاتن مفهومی است لاییک و سکولار که بنا بر تعریفش، نمی تواند زاده ی یک "جنبش اسلامی" و "حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله" باشد ؟!
کجای "صحیفه ی نور"، کجایِ "حکومت اسلامی و ولایت فقیه"، کجای "کیانوری" و کجایِ به اصطلاح "روشن فکریِ دینی"، به آزادی به عنوان یک "حق طبیعی و سلب ناشدنی و حق زندگی، آزادی و جستجوی خوشبختی" اشاره دارد ؟
کجای ادبیات حزب خائن توده، سازمان تروریستی فداییان خلق، سازمان تروریستی مجاهدین خلق، گروهک تروریستی فداییان اسلام، گروهک تروریستی موتلفه ی اسلامی و حسینیه ی ارشاد شریعتی مزینانی، به آزادی به عنوان پدیده ای مدرن و امروزی و برخاسته از مدرنیته ی لیبرال اختصاص یافته است ؟
به راستی چرا حقیقت گریزان پیوسته ادبیات سیاسیِ ایران را با استفاده ی نابجا و بدفهمی از واژه ی فرنگیِ "کودتا" آلوده می کنند ؟ مگر نمی دانند که "کودتا" زاده ی انقلاب فرانسه و ۱۸ برومر است و در علوم سیاسی معنیِ مشخص و تعریف شده ای دارد:
"جابجاییِ غیرقانونیِ قدرت".
با کدام واقعیت عینی، سردار شدن یک سرباز ایرانی با مشورت رجالِ وقت، "کودتا" محسوب می شود ؟
بر پایه ی کدام واقعیت حقوقی، عزل فرنشین قوه ی مجریه ای که قوه ی مقننه را خودش تعطیل کرده بود و حکومت نظامی را خودش مستقر ساخته بود، "کودتا" می شود ؟ (اشاره به مصدق السلطنه ی خائن).
در کدامیک از این دو رویداد، رد پایی از جابجاییِ غیر قانونیِ قدرت پیدا می شود ؟
چرا نمی خواهند بفهمند که تشکیل یک نشست غیر قانونی از سوی یک عده ی نظامی تحت عنوان غیر متعارف "شورای فرماندهان"، برای تدوین یک بیانیه ی غیر قانونی و بسیار موثر در جابجایی غیر قانونیِ قدرت از زنده یاد شاهپور بختیار به آخوند فکل کرواتی مهندس بازرگان، مصداق عینی و مفهومی و تعریف شده ی کودتاست ؟
ماتیو بُک - کُته، یکی از روشنفکران کاناداییِ امروز، در رابطه با یاوه گویی آرمان شهرگرایان (Utopist) می گوید:
"این در ذات آرمان شهرگرایی و تفکر ناکجا آبادی است که هنگامی که به قدرت می رسد و در برابر واقعیت مردود می شود، تندروتر (افراطی تر و رادیکال تر" بشود. آرمان شهرگرا، هنگامی که به قدرت می رسد، رفته رفته رابطه ی خود با واقعیت را قطع می کند و به شعار پناه می برد و هر مخالفی را به چماق تکفیر می راند".
تالیران، آخوند مسیحی کاتولیکی که ردایِ طلبگی را به زور و زر، و دیانت را به سیاست، و ایمان را به ثروت فروخت، و از بیت کلیسا تا کاخ لویی شانزدهم و شارل دهم با همه بود و به باور برخی به همه خیانت کرد، در فرازی به یاد ماندنی می گوید:
"ناراضی فقیری است که فکر می کند" !!
امروزه گویا مشکل بسیاری از نخبگان ایرانی این است که فقیران، بر خلاف انتظار آنها به فکر افتاده اند !! لشگر بی کران تهی دستان و بیکاران و مستضعفان، این روزها به فکر افتاده اند که به راستی چرا در کشوری که از همه ی موهبات طبیعی و انسانی و فرهنگی برخوردار است، باید این چنین فقیر باشند !! مشکل کار در کجاست ؟ چرا من در فقرم و آنهایی که یک عمر ادعای ریاضت و ریاضت کشی داشتند، در عافیت ؟ چرا من به خاک سیاه افتاده ام و مدعیان هنر و اخلاق و مسئولیت شهروندی، روی فرش قرمز با زیبارویان نیمه عریان سلفی می گیرند و انگشت در جوهر می کنند ؟
در برابر نشان پرسش لجوج و یکدنده ای از این دست بود که مبتذلی از مبتذل های بالانشین در هرم خودخواهیِ متشرعین و دکانداران دین، برای توجیه کباب بره و کوبیده های یک متری سران و عافیت طلبی و مفت خوریِ عارفان توخالی و اقوام و ارحام و اعوان و انصار و اصحاب ایشان، پای "ژن برتر" شجره ی طیبه را پیش کشید و در جامعه ای که فروپاشیِ اخلاقی و انحطاط کلام و انسداد اندیشه در آن بیداد می کند، لامارکیسم و داروینیسم و نظریه ی فرگشت و اِرثی بودن یا نبودن صفات اکتسابی را هم به گند کشید !!
به گفته ی شاهزاده سَلینا شخصیت اصلی یوزپلنگ اثر وسیکونتی، "مردمانی که خودشان را کامل بدانند، تکامل نمی یابند". نئاندرتال به دنیا می آیند، نئاندرتال هم می میرند... با چهل سال درآمد نفتی و هزار کیلومتر فرش قرمز هم آدم نمی شوند !!
شوربختانه در استمرار انحطاط فرهنگیِ ما، به تازگی یکی از مهم ترین مباحث فلسفه ی سیاسی هم، به واسطه ی "ژن برتر" به ابتذال کشیده شد. مبحث مورد نظر، بحث تاریخی نوع حکومت است که ریشه در ادبیات آتن باستان دارد و سه نوع حکومت مُنارشی، اُلیگارشی و دمکراسی را به ارزیابی می گزارد. هرودوت سرآغاز آن را در رویدادی جستجو می کند که همزاد سرزمین کهن سال ما و شکل گیری شخصیت آن است. رویدادی که در شرایط امروز، یادآوریش از دریچه ی روان شناسی تحلیلی کارل یونگ شاید بیتاثیر نباشد...
می دانیم که در روان شناسیِ تحلیلی و یونگی، کهن الگو "آن دسته از اشکال ادراک و دریافت که به یک جمع به ارث رسیده است" می گویند. به دیگر سخن، "هر کهن الگو تمایل ساختاری نهفته ای است که بیانگر محتویات و فرایندهایِ پویای ناخود آگاه جمعی در سیمایِ تصاویر ابتدایی است، مانند اساسی ترین کنش های زیستی. احتمالن مهم ترین تصاویر آغازی در همه ی دوران ها و نژادها مشترک است. کهن الگو را می توان همچون یک ذخیره ی هوش افزا، یک نقش سر یا یک اثر ارثی تصور کرد که از راه تراکم تجربیات روانی بی شماری که همواره تکرار شده اند، تکوین یافته است".
حال بازگردیم به هرودوت و دوران کودکی و شکل گیری تصاویر آغازی و کهن الگوهایِ ایرانی...
می دانیم که بردیا پسر کورش بزرگ و برادر کمبوجیه بود. هنگامی که کمبوجیه در مسر سرگرم لشگرکشی بود، گئومات یا گوماتای مُغ، با خیانت در امانت و اعتمادی که پادشاه به او کرده بود، خود را بردیا معرفی و شورش کرد و با غصب تخت پادشاهی، ادعای پادشاهی نمود و در تاریخ به بردیای دروغین معروف شد (دهخدا). گئومات غاصب، همان گونه که گفتم، مُغ (آخوند زرتشتی) بود. هرودوت مغ ها را طایفه ای از مادها می دانست که مناسک و امورات مذهبی را بر عهده داشتند و به همین جهت از امتیازهای اقتصادی و اجتماعی ویژه ای برخودار بودند (طیف انحصاری نخبگان). باری، دیری نگزشت که با آشکار شدن هویت دروغین غاصب، گروهی هفت نفره از سرداران ایرانی که داریوش یکی از آنان بود، به هم ساختند و بر غاصب و غاصبان مذهبی تاختند و بنیاد ایشان را برانداختند. رویدادی که با شادی توده ی مردم روبرو گشت و در تاریخ به مغ کشی (آخوند کشی) شناخته شده است. تا جایی که یک سده پس از این رویداد، هرودوت می گوید:
"هتا امروز هم پارسیان در سرتاسر سرزمینشان سالروز آن را با جشن باشکوهی به نام "مغ کشی" بزرگ می دارند. در این روز، هتا یک مغ هم حق حضور در انظار عمومی را ندارد و مغ ها همه پشت درهایِ بسته در خانه هایشان می مانند" !!
فصلی که زیر قلم پدر تاریخ، بی درنگ پس از فصل مغ کشی می آید، "انتخاب نوع حکومت" است. به روایت هرودوت، اوتانِس یکی از سردارانِ ایرانی، با مخالفت با "شاهنشاهی مطلقه یا حکومت یک تن" (Monarchy)، خواهان سپردن امور پارسیان به پارسیان در برابری کامل شد... مگابیز، یکی دیگر از سرداران ایرانی، "گروه سالاری یا الیگارشی" را پیشنهاد کرد تا از میان بهترین شهروندان، گروهی را برگزیده و قدرت را به آن واگزاریم، چرا که بهترین تصمیم ها را به راستی باید از بهترین ها انتظار داشت... و داریوش سومین سرداری بود که سخن گفت و پیشنهاد پادشاهی داد، چرا که "هیچ حکومتی بهتر از حکومت فردی نیست که بهترین فضیلت هایِ لازم را در خود داشته و به بهترین شکل از منافع همگانی پاسداری نموده و به بهترین شکلی از راز طرح های ما علیه دشمن پاسداری می کند".
از کهن الگویِ ایرانیِ مغ کشی و نخستین سرکوب روحانیت غاصب و انتخاب نوع حکومت ایرانی، تا ایرانی که به دزدی می گوید "ملاخوری"، دو هزار و پانصد سالی می گزرد. در آوردگاه کنونی، در دو گانه ی "بقا یا انقراض"، در مرداب پوچ اندیشیِ کاشفان نافروتن شوکرانی که جامش را نامردانه بردند و زهرش را نامردانه به دیگران نوشاندند، در ایران دو هزار و پانصد ساله ی خسته ی امروزی، تحمل ابتذال در گفتگو و در انتخاب به بهانه ی بردباری، چیزی میان جهل مرکب و خودکشی است.
رامین پرهام
اِلیت را در پارسی، نخبگان ترجمه کرده اند. در جامعه شناسیِ سیاسی، کمینه ای را که در "سر هرم منزلت اجتماعی و امتیازات" قرار می گیرد و از این راه "سهم نابرابر و بزرگ تری از قدرت و ثروت" را تصاحب می کند، اِلیت یا نخبگان گویند. این کمینه ی بالادست، نخبگان سیاسی، مالی، اقتصادی، نظامی، فرهنگی، هنری و روشنفکری را در بر می گیرد. هارولد لاسوِل، اندیشمند علوم سیاسی و نظریه پرداز ارتباطات در آمریکا در سده ی بیست میلادی، در این باره می گوید:
"مطالعه ی سیاست، مطالعه ی تاثیر گزاری و تاثیر گزاران است. تاثیر گزاران آنهایی هستند که سهم بیشتری از آنچه به چنگ آوردنی است، به چنگ می آورند. آنهایی که سهم بیشتری دارند را نخبه می گویند، مابقی را توده".
به عبارت دیگر، مطالعه ی سیاست، مطالعه ی نافذ و نفوذ پذیر است. مطالعه ی نخبه و توده. ناگفته پیداست که اندیشه سازان بخشی از این نخبگان هستند. سهمشان بیشتر است. هم از منزلت، هم از حضور و هم از مسئولیت. جنایتکار، اندیشه ساز نیست. اندیشه ساز است که جانیتکار می سازد. اندیشه و اندیشه ساز بد است که جنایتکار "خوب" می سازد !!
چارلز رایت میلز یکی دیگر از اندیشمندان آمریکایی در علوم انسانی و اجتماعی در سده ی بیستم بود. وی در "نخبگان قدرت" و در تعریف نخبگان می گوید:
"این حلقه های سیاسی، اقتصادی و نظامی که مجموعه ی پیچیده ای از گروه های منطبق بر هم و کوچک اما بیشتر و چیره هستند، در تصمیم گیری هایی شریکند که تاثیرشان دست کم در سطح ملی است. به عنوان یک اصل، آنها یکدیگر را می پذیرند، یکدیگر را درک می کنند، با یکدیگر ازدواج می کنند و هتا اگر همراه با یکدیگر هم نباشند، مانند یکدیگر فکر و کار می کنند".
به عبارت دیگر، نخبگان با تجارت و ازدواج و تقسیم کار و ثروت، به تحکیم روابط درونی خود برای استمرار بخشیدن به قدرت "ولی نعمت" خویش می پردازند. براندازی گفتمانی که بساط قدرت یا تاثیر گزاری ایشان در سپهر اندیشه های همگانی را فراهم آورده است، به برافتادن ایشان از "سر هرم منزلت اجتماعی و امتیازات" ناشی از آن منجر می شود. بنا بر این، فاصله ی جغرافیایی تاثیری در "هم اندیشی و همکاری" ایشان با یکدیگر ندارد. چه در تهران باشند چه در ینگه دنیا، از یک قماشند و در پی حفظ سهم نابرابر خود در عرصه ی تاثیر گزاری بر اندیشه های همگانی؛ چراکه چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من...
مدت هاست که مطالعه و کنکاش پیرامون نخبگان، ذهن مرا به خود مشغول داشته است. ساده ترین بیانی که در تعبیر باور خود در این زمینه بدان رسیده ام این است:
"نخبه ی پوک یک تهدید است" !!
نخبه ی پوک یک تهدید است، چرا که با بیراهه رفتن نخبگان، توده در سراشیبیِ سقوط قرار می گیرد. اگر نخبگان، با توجه به سهم نابرابر خود از ثروت و منزلت، از این امکان مادی برخوردارند که درصورت اشتباه و بیراهه رفتن، جان و مالِ خود و خانواده اش را نجات دهد و به ینگه دنیا فرار کند، توده از چنین امکانی برخوردار نیست و چاره ای جز ماندن و پرداختنِ هزینه ی تهی مغزیِ بالادستان را ندارد. اگر نخبه ی مسئول نخبه ای است که در برابر امتیازات و منزلت اجتماعی، فرهنگی، هنری و اقتصادی و مالی، به همان اندازه مسئولیت هم می پذیرد، نخبه ی پوک امتیاز را می گیرد و مسئولیت را پس می زند. بنا به گفته ی فرانسوی ها، خار را در چشم دیگران می بینید، تیر چراق برقی را که در چشم خودش هست نمی بیند !!
نخبه ی پوک امتیازگیر است، مسئولیت پذیر نیست.
نایب رییسِ کانونِ وکلایی که در گیر و دار خیزشِ زنان در اسپند ماه ۵۷ و دراعتراض به حجاب اجباری، به دفاع از "انقلاب ضد امپریالیستی" برخاست و در دانشگاه تهران، یعنی در مرکز علم، گفت: "در قاموس سیاسی و اجتماعیِ من و در آن فرهنگ خاصی که در آن آموزش دیده ام، مطلب خاصی به نام حقوق زن وجود ندارد... رضا خان روز زن را به وجود آورد... شخصیت را در جوان ها کشت و این مسئله ی استعماری را به وجود آورد"...
چنین حقوقدانی به راستی چه چیز مشترکی با امر حقوقدانی دارد ؟؟
نخبگانی که از توده چیزی جز نسل سوخته به جا نگزاشته اند، به واقع چیز مشترک زیادی با امر نخبگی ندارند. امتیازهای آن را دارند، درون مایه اش را ندارند. چنین نخبگانی، با تمام تغابن، تزویر، مکر، تقلب، نیرنگ، تقیت، خدعه، ریا، سالوس، شید، شیله پیله، ظاهر سازی، غدارگی، فریب، نفاق، و با تمام دغل بازی و عیاری و زرنگی خود، از نخبه شدن تنها ترجمه یِ بد و بد لهجه یِ نامش را گرفته اند !!
اندیشمندی فرانسوی در تعریف "جهان بینی و نظریه پرداز" می گفت:
"ایدئولوگ کسی است که ذهنیت خویش را به جایِ عینیت می نشاند، یعنی آنچه پذیرفته است را به جایِ آنچه واقعیت دارد می گزارد. به آنچه می بیند یا میشنود باور نمی آورد، اما آنچه را در ذهن و در باور دارد، به جایِ واقعیت مسلم می بیند !!".
چکیده اینکه که نه بصیرت دارد و نه چشم دیدن واقعیت را.
تاریخ، بنا به گفته ی بناپارت، دروغی است که کسی اعتراضی به آن ندارد !! یعنی دروغی که به ثبت رسیده باشد و رسمیت یافته باشد را خیلی ها تاریخ نامیده اند، به ویژه نوکیسگان تاریخ. کودکان ناهمگونِ توفانی که دری را به تخته ای زد و ایشان را از کفشداری مساجد، یک شبه به وزارت و صدارت رساند. کاشفان نافروتن شوکرانی که جام را بردند و زهرش را برای دیگران گزاشتند، هتا برای عمامشان !!
یکی از نشانه هایِ معاصر و فراموش نشدنیِ بیماری پوکیِ نخبگان در همین جاست:
"برای نخبگانی از این دست، ترجمه ی پارسی به پارسیِ "نه غزه نه لبنان"، می شود "هم غزه هم لبنان" !! برای نخبگانی مدعی دانش و هنر و اخلاق که شهری گری را به بالشتک ضربه گیر، کاهش مفهومی داده اند، تفسیر فریاد "رضا شاه، رضا شاه، روحت شاد"، آن هم در بیخ گوش مسجد گوهرشاد و فریاد "ای شاه ایران برگرد به ایران"، آن هم در هفتاد شهر ایران، می شود کارناوال همه پرسی زیر نظر یونایتد نیشن !!
تو گویی واقعیت عینی و میدانی به خط میخی فریاد می زند !! مهم نیست آنچه می بینند چیست و چه فریاد می زنند، مهم واقعیت نیست، بلکه مهم تفسیر وی از واقعیت است. عینیت مهم نیست، مهم ذهنیت وی است !! به گفته ی آرتور کستلر نویسنده ی انگل ایسیِ مجارستانی تبار، آنجا که از تعهد دوران جوانی خویش به کمونیزم می گوید:
"در آن روزها، واکنشِ من به شاخ به شاخ شدن توهم با واقعیت، واکنشی مومنانه بود !! از سویی رسواییِ توهم در برابر واقعیت مرا مات و مبهوت می کرد و از سوی دیگر، ساز و کار ضربه گیری که تربیت حزبی در سرم جاسازی کرده بود، بی درنگ وارد کار می شد. از سویی چشم داشتم که ببینم و از سوی دیگر ذهن من برای حذف آنچه می دیدم تربیت شده بود. در آن روزها، ممیزیِ درونی قابل اعتمادتر و کارآمدتر از هر سانسور بیرونی دیگری کار می کرد" !!
به راستی چرا در یک بزنگاه تاریخیِ مرگ و زندگی، تفسیر "نه غزه نه لبنان" می شود "هم غزه هم لبنان" ؟؟
شوربختانه"هم غزه هم لبنان" موردی منحصر به فرد در تاریخ معاصر ما نیست. معروفیت آن بدین خاطر است که نمونه ای است تازه سر برآورده و حقیقتن به یاد ماندنی که ریشه در ابتذال و تأثیر آن در تاریخ معاصر ما دارد. تاریخ معاصری که پر از نمونه هایی از این دست است:
"نویسنده ای شنا بلد نیست و در رودی می افتد و غرق می شود، می گویند ساواک او را کشت !! آخوندی فشار خون دارد و سکته می کند، می گویند ساواک او را کشت !! معتادی در ان سوی جهان هزیان می گوید و سکته می کند و می میرد، می گویند شاه او را کشت !! سینمایی را آتش می زنند و ۴۳۰ نفر را زنده زنده می سوزانند، می گویند "کتاب قرآن را، مسجد کرمان را، خلق مسلمان را، رِکس آبادان را، شاه و ساواک به آتش کشیدند" !!
ابتذال و مبتذل در هر کشور و در هر فرهنگی هست، مهم این است که به قدرت نرسد !!
"رآن هالِوی" اندیشمند فرانسوی، در جستاری با عنوان "اختناق اندیشه در فضایِ پسا حقیقت"، به پدیده ی "پسا حقیقت" می پردازد. این واژه تازگی ندارد. واژه نامه یِ فرهنگ نامه ی آکسفورد، پسا حقیقت را اینگونه تعریف کرده است:
"پسا حقیقت بیانگر اوضاع و احوالی است که در آن تاثیر رخدادهایِ عینی در شکل دادن به اندیشه های همگانی، از تاثیر احساسات و باورهایِ فردی کمتر باشد".
به گفته ی هالِوی، "منظور از پسا حقیقت، استفاده از استدلال هایِ مطلقن دروغ در سپهر همگانی است، استدلال هایی که کمترین ربطی به عینیت و واقعیات عینی ندارند و با تحریک احساسات و تملق گویی از گرایش هایِ ذهنی و قلبی جمعیت مخاطب و با ظاهر سازیِ زیر خطوط گمراه کننده یِ حقیقتی دروغین، چاپلوسانه پیش داوری هایِ احساسیمان را ناز و نوازش می کند و این همان چیزی است که پسا حقیقت را از دروغ به معنی سنتی واژه، متمایز می سازد:
"در فضایِ پسا حقیقت، حقیقت جایگاهی را که پیشتر، چه در نظام هایِ دمکراتیک لیبرال و چه در نظام هایِ تمامیت خواه، به عنوان معیار مطلق سنجش و ضرورت اخلاقی داشت، از دست می دهد. پیش از این، چه در دمکراسی و چه در تمامیت خواهی، پیش فرضِ دروغ هایِ سیاسی، حقیقتی بود که یا باید از آن دفاع می شد (الگویِ دمکراتیک) و یا باید پنهان می ماند و وارونه جلوه داده می شد (الگویِ تمامیت خواهانه). به دیگر عبارت، پیش از استقرار فضایِ پسا حقیقت، منظور از حقیقت شناختی، خردمندانی بودند که زیرِ بار استیلایِ احساسات نمی رفتند. حال آنکه حقیقت در فضایِ پسا حقیقت، کمترین اهمیتی ندارد:
"بنا بر این، موضوع اسلن بر سرِ این نیست که بخواهیم به حقیقت پشت کنیم، آن را دور بزنیم یا آن را دگرش شکل دهیم یا از نو بسازیم؛ در فضایِ پسا حقیقت، موضوع بر سر این است که اسلن کاری به کار حقیقت نداشته باشیم !! در چنین فضایی، حقیقت پیچیده تر، دست و پا گیرتر و ناراحت کننده تر و هتا مشکوک تر از آن است که آن را نادیده نگیریم" !!
در فضایِ پسا حقیقت است که "ای شاه ایران برگرد به ایران"، می شود کارناوال همه پرسی زیر نظر یونایتد نیشن !! آن هم با هزار خروار توجیه دانشگاهی.
ویژگیِ جالب دیگری که هالِوی به آن اشاره دارد، عوامل تشدید کننده ی فضایِ پسا حقیقت است... "دو قطبی شدن بی سابقه یِ سپهر سیاسی، تشدید ضدیت فرودستان با نخبگان، پریشانیِ هویتی و روگردانیِ خشم آلود اجتماعی از رودربایستی ها و تعارفات سیاسیِ. پسا حقیقت در پیِ "تخطئه و تبعید حقیقت از فضایِ همگانی و استقرار اجتماعات مجازیِ مریدان بر پایه ی منطق حذفی است". پسا حقیقت، "احساسات را جایگزین اصل واقعیت می کند و حقیقت را به نادانی خود خواسته ای که به منزلت تعصب آمیز درآمده است، کاهش می دهد".
چنین است که در فضایِ حقیقت گریز نخبگان ایرانی، در هر بزنگاه تاریخیِ مرگ و زندگی، توهم جایِ واقعیت عینی را می گیرد. "خونین" بودن انقلاب اسلامی دوباره و چند باره در فضای رسانه ای و مقاله نویسی و نامه نگاری، سر از بالین دروغ برمیدارد و عرضاندام می کند، بدون آنکه حقیقت گریزان سری به پژوهش هایِ عماد الدین باقی زده باشند !! عماد الدینی که از خودشان بود و خودش از طلبگی به انقلابی گری و پژوهشگری برای بنیاد شهید رسید و در برابر واقعیت آماریِ قربانیان "نهضت کزایی اسلامی" و ناهمخوانی آن با افسانه ی "شصت هزار شهید و صد هزار زخمی"، مات و مبهوت ماند !! شصت هزار شهیدی که در قانون اساسی به ثبت رسید و رسمیت یافت تا تاریخ تبدیل به دروغی شود اعتراض ناپذیر !!
به راستی چرا حقیقت گریزان پیوسته از "آزادی"خواهیِ انقلاب اسلامی سخن می گویند ؟ مگر نمی دانند که هر آنچه انسانی است با زبان سر و کار دارد ؟
مگر با این حقیقت علمی و بدیهی آشنا نیستند که هیچ پدیده ی انسانی را نمی شود جدای از زبان، ادبیات و گفتمان آن پدیده ارزیابی و تجزیه و تحلیل کرد ؟
مگر نص صریح مکتوبات خمینی (حرامزاده) را نخوانده اند ؟
مگر با متون آخوند فکل کرواتی، علی شریعتی آشنا نیستند ؟
مگر با تاریخچه ی انقلاب بیگانه اند ؟
مگر امثال آیت الله های خلخالی، گیلانی، پورمحمدی، ری شهری و لاجوردی را پدیده هایی وارداتی و جدای از انقلاب اسلامی می پندارند ؟
مگر اسم سید نواب صفوی و گروهک های تروریستی فداییان اسلام و موتلفه ی اسلامی را هرگز نشنیده اند و از کارنامه ی آدم کشی و روشنفکرکشی و نخست وزیر کشی آنها بی خبرند ؟
مگر نمی دانند آزادی با امروزگی (لیبرالیسیون و مدرنیته) آمده ؟
مگر نمی دانند که آزادی پدیده ای است امروزی که با قطع بند ناف اندیشه و فلسفه و سیاست از دیانت زاده شده است و نه تنها هیچ ربطی به توحید و یکتا پرستی و به درون گرایی هویتی و "بازگشت به خود" ندارد، که ذاتن مفهومی است لاییک و سکولار که بنا بر تعریفش، نمی تواند زاده ی یک "جنبش اسلامی" و "حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله" باشد ؟!
کجای "صحیفه ی نور"، کجایِ "حکومت اسلامی و ولایت فقیه"، کجای "کیانوری" و کجایِ به اصطلاح "روشن فکریِ دینی"، به آزادی به عنوان یک "حق طبیعی و سلب ناشدنی و حق زندگی، آزادی و جستجوی خوشبختی" اشاره دارد ؟
کجای ادبیات حزب خائن توده، سازمان تروریستی فداییان خلق، سازمان تروریستی مجاهدین خلق، گروهک تروریستی فداییان اسلام، گروهک تروریستی موتلفه ی اسلامی و حسینیه ی ارشاد شریعتی مزینانی، به آزادی به عنوان پدیده ای مدرن و امروزی و برخاسته از مدرنیته ی لیبرال اختصاص یافته است ؟
به راستی چرا حقیقت گریزان پیوسته ادبیات سیاسیِ ایران را با استفاده ی نابجا و بدفهمی از واژه ی فرنگیِ "کودتا" آلوده می کنند ؟ مگر نمی دانند که "کودتا" زاده ی انقلاب فرانسه و ۱۸ برومر است و در علوم سیاسی معنیِ مشخص و تعریف شده ای دارد:
"جابجاییِ غیرقانونیِ قدرت".
با کدام واقعیت عینی، سردار شدن یک سرباز ایرانی با مشورت رجالِ وقت، "کودتا" محسوب می شود ؟
بر پایه ی کدام واقعیت حقوقی، عزل فرنشین قوه ی مجریه ای که قوه ی مقننه را خودش تعطیل کرده بود و حکومت نظامی را خودش مستقر ساخته بود، "کودتا" می شود ؟ (اشاره به مصدق السلطنه ی خائن).
در کدامیک از این دو رویداد، رد پایی از جابجاییِ غیر قانونیِ قدرت پیدا می شود ؟
چرا نمی خواهند بفهمند که تشکیل یک نشست غیر قانونی از سوی یک عده ی نظامی تحت عنوان غیر متعارف "شورای فرماندهان"، برای تدوین یک بیانیه ی غیر قانونی و بسیار موثر در جابجایی غیر قانونیِ قدرت از زنده یاد شاهپور بختیار به آخوند فکل کرواتی مهندس بازرگان، مصداق عینی و مفهومی و تعریف شده ی کودتاست ؟
ماتیو بُک - کُته، یکی از روشنفکران کاناداییِ امروز، در رابطه با یاوه گویی آرمان شهرگرایان (Utopist) می گوید:
"این در ذات آرمان شهرگرایی و تفکر ناکجا آبادی است که هنگامی که به قدرت می رسد و در برابر واقعیت مردود می شود، تندروتر (افراطی تر و رادیکال تر" بشود. آرمان شهرگرا، هنگامی که به قدرت می رسد، رفته رفته رابطه ی خود با واقعیت را قطع می کند و به شعار پناه می برد و هر مخالفی را به چماق تکفیر می راند".
تالیران، آخوند مسیحی کاتولیکی که ردایِ طلبگی را به زور و زر، و دیانت را به سیاست، و ایمان را به ثروت فروخت، و از بیت کلیسا تا کاخ لویی شانزدهم و شارل دهم با همه بود و به باور برخی به همه خیانت کرد، در فرازی به یاد ماندنی می گوید:
"ناراضی فقیری است که فکر می کند" !!
امروزه گویا مشکل بسیاری از نخبگان ایرانی این است که فقیران، بر خلاف انتظار آنها به فکر افتاده اند !! لشگر بی کران تهی دستان و بیکاران و مستضعفان، این روزها به فکر افتاده اند که به راستی چرا در کشوری که از همه ی موهبات طبیعی و انسانی و فرهنگی برخوردار است، باید این چنین فقیر باشند !! مشکل کار در کجاست ؟ چرا من در فقرم و آنهایی که یک عمر ادعای ریاضت و ریاضت کشی داشتند، در عافیت ؟ چرا من به خاک سیاه افتاده ام و مدعیان هنر و اخلاق و مسئولیت شهروندی، روی فرش قرمز با زیبارویان نیمه عریان سلفی می گیرند و انگشت در جوهر می کنند ؟
در برابر نشان پرسش لجوج و یکدنده ای از این دست بود که مبتذلی از مبتذل های بالانشین در هرم خودخواهیِ متشرعین و دکانداران دین، برای توجیه کباب بره و کوبیده های یک متری سران و عافیت طلبی و مفت خوریِ عارفان توخالی و اقوام و ارحام و اعوان و انصار و اصحاب ایشان، پای "ژن برتر" شجره ی طیبه را پیش کشید و در جامعه ای که فروپاشیِ اخلاقی و انحطاط کلام و انسداد اندیشه در آن بیداد می کند، لامارکیسم و داروینیسم و نظریه ی فرگشت و اِرثی بودن یا نبودن صفات اکتسابی را هم به گند کشید !!
به گفته ی شاهزاده سَلینا شخصیت اصلی یوزپلنگ اثر وسیکونتی، "مردمانی که خودشان را کامل بدانند، تکامل نمی یابند". نئاندرتال به دنیا می آیند، نئاندرتال هم می میرند... با چهل سال درآمد نفتی و هزار کیلومتر فرش قرمز هم آدم نمی شوند !!
شوربختانه در استمرار انحطاط فرهنگیِ ما، به تازگی یکی از مهم ترین مباحث فلسفه ی سیاسی هم، به واسطه ی "ژن برتر" به ابتذال کشیده شد. مبحث مورد نظر، بحث تاریخی نوع حکومت است که ریشه در ادبیات آتن باستان دارد و سه نوع حکومت مُنارشی، اُلیگارشی و دمکراسی را به ارزیابی می گزارد. هرودوت سرآغاز آن را در رویدادی جستجو می کند که همزاد سرزمین کهن سال ما و شکل گیری شخصیت آن است. رویدادی که در شرایط امروز، یادآوریش از دریچه ی روان شناسی تحلیلی کارل یونگ شاید بیتاثیر نباشد...
می دانیم که در روان شناسیِ تحلیلی و یونگی، کهن الگو "آن دسته از اشکال ادراک و دریافت که به یک جمع به ارث رسیده است" می گویند. به دیگر سخن، "هر کهن الگو تمایل ساختاری نهفته ای است که بیانگر محتویات و فرایندهایِ پویای ناخود آگاه جمعی در سیمایِ تصاویر ابتدایی است، مانند اساسی ترین کنش های زیستی. احتمالن مهم ترین تصاویر آغازی در همه ی دوران ها و نژادها مشترک است. کهن الگو را می توان همچون یک ذخیره ی هوش افزا، یک نقش سر یا یک اثر ارثی تصور کرد که از راه تراکم تجربیات روانی بی شماری که همواره تکرار شده اند، تکوین یافته است".
حال بازگردیم به هرودوت و دوران کودکی و شکل گیری تصاویر آغازی و کهن الگوهایِ ایرانی...
می دانیم که بردیا پسر کورش بزرگ و برادر کمبوجیه بود. هنگامی که کمبوجیه در مسر سرگرم لشگرکشی بود، گئومات یا گوماتای مُغ، با خیانت در امانت و اعتمادی که پادشاه به او کرده بود، خود را بردیا معرفی و شورش کرد و با غصب تخت پادشاهی، ادعای پادشاهی نمود و در تاریخ به بردیای دروغین معروف شد (دهخدا). گئومات غاصب، همان گونه که گفتم، مُغ (آخوند زرتشتی) بود. هرودوت مغ ها را طایفه ای از مادها می دانست که مناسک و امورات مذهبی را بر عهده داشتند و به همین جهت از امتیازهای اقتصادی و اجتماعی ویژه ای برخودار بودند (طیف انحصاری نخبگان). باری، دیری نگزشت که با آشکار شدن هویت دروغین غاصب، گروهی هفت نفره از سرداران ایرانی که داریوش یکی از آنان بود، به هم ساختند و بر غاصب و غاصبان مذهبی تاختند و بنیاد ایشان را برانداختند. رویدادی که با شادی توده ی مردم روبرو گشت و در تاریخ به مغ کشی (آخوند کشی) شناخته شده است. تا جایی که یک سده پس از این رویداد، هرودوت می گوید:
"هتا امروز هم پارسیان در سرتاسر سرزمینشان سالروز آن را با جشن باشکوهی به نام "مغ کشی" بزرگ می دارند. در این روز، هتا یک مغ هم حق حضور در انظار عمومی را ندارد و مغ ها همه پشت درهایِ بسته در خانه هایشان می مانند" !!
فصلی که زیر قلم پدر تاریخ، بی درنگ پس از فصل مغ کشی می آید، "انتخاب نوع حکومت" است. به روایت هرودوت، اوتانِس یکی از سردارانِ ایرانی، با مخالفت با "شاهنشاهی مطلقه یا حکومت یک تن" (Monarchy)، خواهان سپردن امور پارسیان به پارسیان در برابری کامل شد... مگابیز، یکی دیگر از سرداران ایرانی، "گروه سالاری یا الیگارشی" را پیشنهاد کرد تا از میان بهترین شهروندان، گروهی را برگزیده و قدرت را به آن واگزاریم، چرا که بهترین تصمیم ها را به راستی باید از بهترین ها انتظار داشت... و داریوش سومین سرداری بود که سخن گفت و پیشنهاد پادشاهی داد، چرا که "هیچ حکومتی بهتر از حکومت فردی نیست که بهترین فضیلت هایِ لازم را در خود داشته و به بهترین شکل از منافع همگانی پاسداری نموده و به بهترین شکلی از راز طرح های ما علیه دشمن پاسداری می کند".
از کهن الگویِ ایرانیِ مغ کشی و نخستین سرکوب روحانیت غاصب و انتخاب نوع حکومت ایرانی، تا ایرانی که به دزدی می گوید "ملاخوری"، دو هزار و پانصد سالی می گزرد. در آوردگاه کنونی، در دو گانه ی "بقا یا انقراض"، در مرداب پوچ اندیشیِ کاشفان نافروتن شوکرانی که جامش را نامردانه بردند و زهرش را نامردانه به دیگران نوشاندند، در ایران دو هزار و پانصد ساله ی خسته ی امروزی، تحمل ابتذال در گفتگو و در انتخاب به بهانه ی بردباری، چیزی میان جهل مرکب و خودکشی است.
رامین پرهام
دروغگو خائن است
همین جستار در کیهان سوئد
نظرات