وقتی خون دلمه بست در قلب هایمان، در نیمروزی سرخ و در آفتابی مگو، روزهای سختی بود. روزهایی آمیخته از خیانت و رشادت. روزهای سردی بود.
به خاطر دارم که روزهایی را که خائنان به کشور، به نام اسلام و مارکس و به کام مرگ، خانه ی مان را به آتش کشاندند و خود در آن سوختند. روزهایی که دردها، دردانه های سرشک آیندگان بود. در قحطی نبودن، در تنگنای مرگ بر این و آن گیر نیفتاده بودن را، هنوز آن امت و این دولت نچشیده بودند، اما فغان برمی آوردند که باری تحمل می کنیم. صداهای خاموش یا برای همیشه خفتند یا گریختند.
در تیررس تیرهای آنان که سیاهی را نوید آورده بودند، مسلحانه جنگیدند و خون ها ریختند. هر کس به سویی مشغول تیر افشانی و جوانمردی بود. حقیقت از آن همه بود و در چنگال همه اسیر. همه حق می گفتند و حق می جستند. ملت اما همیشه از قدرت برتر و چیره پیروی می کند. قدرتی که به آنها حقوق و وظایفشان را تحکیم و در برابر انجام ندادن وظایفشان تحقیر و بازخواستشان کند. قدرتی که از خداست و برای خداست.
ساکنان این بهشت، ذره ذره پول ها را می جویدند و زن ها را به رختخواب می افکندند و بر سر سجاده های دلق، آفت شرف و انسانیت را نشخوار می کردند. می گفتند بسم الله و کار تمام بود. تار و پودش یا همان بند نافش را از موج بودن ساخته بودند. با روانی رنجور از گزشته و امیدی مبهم و گنگ به آینده ای که انقلاب خونین می خواست تا در آن درخت آزادی بنشاند. درختی که خون ها آن را آبیاری می کرد. درختی که بازماندگانش را نوید خوشبختی و آزادگی می داد. اما روزهای سخت تمام نشد.
در این میان، آنچه که پایمال شده بود، حق مردم بود، حق برای داشتن قانون اساسی و دولت قانونی. دولتی که فرنشینش شاهپور بود و نویدش آزادی و سوسیال دمکراسی. با تهمت و دروغ و جفا به پیشوازش رفتند. این بود که در آن میانه، هیچ عدلی نبود، هیچ تعادلی برقرار نشد و ستمگر با ستمکار در هم آمیخت و به نام سرخ و سیاه، ارتشی را به خیانت و توده ای را به کژروی و آینده ای را به تباهی کشاند.
همه اش وعده ی سر خرمن و باز هم نسلی سوخته. تفاوت میان آن آخوند رژیم با آن الله پرست چپ خلقی، تفاوت میان دزد و خائن است. توده ی هوچی گر و روشنفکر، با دهانی گشاد تفنگ به دست گرفته بود و برای آزادی و صلح می کشت و می سوزاند.
برای کسی که در گور است، زمان معنی خودش را گم می کند. حس می کردم که نه زنده ی زنده هستم و نه مرده ی مرده، فقط یک مرده ی متحرک بودم که نه رابطه ای با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می کردم. اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره ی من باید دور، تاریک و بی معنی باشد، شاید من اسلن ستاره نداشته ام. تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.
شقایق و مرگ بود. ابرهای نیمروز، ماندگارند.
به خاطر دارم که روزهایی را که خائنان به کشور، به نام اسلام و مارکس و به کام مرگ، خانه ی مان را به آتش کشاندند و خود در آن سوختند. روزهایی که دردها، دردانه های سرشک آیندگان بود. در قحطی نبودن، در تنگنای مرگ بر این و آن گیر نیفتاده بودن را، هنوز آن امت و این دولت نچشیده بودند، اما فغان برمی آوردند که باری تحمل می کنیم. صداهای خاموش یا برای همیشه خفتند یا گریختند.
در تیررس تیرهای آنان که سیاهی را نوید آورده بودند، مسلحانه جنگیدند و خون ها ریختند. هر کس به سویی مشغول تیر افشانی و جوانمردی بود. حقیقت از آن همه بود و در چنگال همه اسیر. همه حق می گفتند و حق می جستند. ملت اما همیشه از قدرت برتر و چیره پیروی می کند. قدرتی که به آنها حقوق و وظایفشان را تحکیم و در برابر انجام ندادن وظایفشان تحقیر و بازخواستشان کند. قدرتی که از خداست و برای خداست.
ساکنان این بهشت، ذره ذره پول ها را می جویدند و زن ها را به رختخواب می افکندند و بر سر سجاده های دلق، آفت شرف و انسانیت را نشخوار می کردند. می گفتند بسم الله و کار تمام بود. تار و پودش یا همان بند نافش را از موج بودن ساخته بودند. با روانی رنجور از گزشته و امیدی مبهم و گنگ به آینده ای که انقلاب خونین می خواست تا در آن درخت آزادی بنشاند. درختی که خون ها آن را آبیاری می کرد. درختی که بازماندگانش را نوید خوشبختی و آزادگی می داد. اما روزهای سخت تمام نشد.
در این میان، آنچه که پایمال شده بود، حق مردم بود، حق برای داشتن قانون اساسی و دولت قانونی. دولتی که فرنشینش شاهپور بود و نویدش آزادی و سوسیال دمکراسی. با تهمت و دروغ و جفا به پیشوازش رفتند. این بود که در آن میانه، هیچ عدلی نبود، هیچ تعادلی برقرار نشد و ستمگر با ستمکار در هم آمیخت و به نام سرخ و سیاه، ارتشی را به خیانت و توده ای را به کژروی و آینده ای را به تباهی کشاند.
همه اش وعده ی سر خرمن و باز هم نسلی سوخته. تفاوت میان آن آخوند رژیم با آن الله پرست چپ خلقی، تفاوت میان دزد و خائن است. توده ی هوچی گر و روشنفکر، با دهانی گشاد تفنگ به دست گرفته بود و برای آزادی و صلح می کشت و می سوزاند.
برای کسی که در گور است، زمان معنی خودش را گم می کند. حس می کردم که نه زنده ی زنده هستم و نه مرده ی مرده، فقط یک مرده ی متحرک بودم که نه رابطه ای با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می کردم. اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره ی من باید دور، تاریک و بی معنی باشد، شاید من اسلن ستاره نداشته ام. تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.
شقایق و مرگ بود. ابرهای نیمروز، ماندگارند.
نظرات