بزرگ ترین افسانه پردازی تاریخ معاصر ایران
استاد مصدق دله السلطنه |
مشکل اینجاست که در روند پیشرفت شغلی مصدق السلطنه به عنوان سیاست مدار، که بیش از نیم سده را در برمی گیرد، از حاکم ایالتی و وزارت کابینه تا در نهایت نخست وزیری، هیچ استنادی برای به تصویر کشیدن او هتا به عنوان یک لیبرال دست چندم یا آنچه به طور کلی تداعی کننده ی این اصطلاح "لیبرال" باشد، در دست نیست.
در اینجا دی بلیگ از مصدق درباره ی یک رهبر آرمانی نقل می کند که "کسی است که هر سخنش مورد پذیرش مردم است و از آن پیروی می کنند". وی می افزاید:
"درک او از دمکراسی، می تواند همیشه در رابطه با تصورات سنتی رهبری اسلامی باشد که بر اساس آن، جامعه مردی با خصوصیات برجسته را برگزیده و هر جا که آنها را هدایت کند، از او دنباله روی می کنند". این تعریف درباره ی "رهبر آرمانی"، واژه به واژه می تواند درباره ی آخوند حرامزاده خمینی کفتار صادق باشد که اگر به او دمکرات می گفتند، آن را اهانت به خود حساب می کرد.
مصدق در دوران نخست وزیری، شخصیت خود را به عنوان یک اقتدارگرای کامل نشان داد. صرف نظر از اصل مسئولیت جمعی موجود در مشروطه، هیچ گاه در یک نشست کامل هیئت وزیران، تا پایان نماند. او مجلس سنا را تعطیل و مجلس شورای ملی را منحل کرد. او یک انتخابات را پیش از آنکه همه ی صندلی های مجلس مشخص شود، نادیده گرفت و اعلام کرد که خودش حکم خواهد کرد !! او شورای ملی پول را منحل کرد و دادگاه عالی را برچید. در اواخر، او چنین نخست وزیری بود که همه ی دوستان و متحدانش از او بریدند. برخی از قدیمی های مجلس به مانند "ابو الحسن حائری زاده"، به دبیر کل سازمان ملل متحد نامه نوشتند تا با دخالت خود، به دیکتاتوری مصدق السلطنه پایان دهند !!
در بیشتر دوران نخست وزیری او، تهران در زیر مقررات منع رفت و آمد و خاموشی در شب یا همان "حکومت نظامی" سپری شد و هم زمان صدها تن از مخالفان او زندانی شده بودند.
|
نویسنده ی کتاب در اینجا نیز، تصویر دیگری از مصدق السلطنه به دست می دهد. شاهزاده ی قجری مصدق، زمیندار و فئودال بزرگ و نوه ی یکی از پادشاهان قاجار، جزو آن هزار فامیلی یا "الیگارش هایی" بود که صاحب ایران بودند و بر آن حکومت می کردند. او و همه ی فرزندانش توانسته بودند تحصیلات عالی بسیار گرانی در سوییس و فرانسه داشته باشند. فرزندانش خدمتکار فرانسوی داشتند و هنگامی که بیمار می شدند، برای درمان به پاریس یا ژنو فرستاده می شدند. دی بلیگ هتا اشاره می کند که مصدق، اگر چه غیر قابل باور به دید رسد، اما احتمالن یک معشوقه ی فرانسوی داشته است. یک بار که مصدق در داخل کشور تبعید شده بود، کلی خدم و حشم با خود برد، از جمله آشپز مخصوص وی. "دین اچسون"، از مصدق به عنوان یک "زمیندار ایرانی ثروتمند و مرتجع" نام می برد که "محرک وی، نفرت متعصبانه اش علیه انگل ایسی ها بود".
البته درباره ی تنفر وی علیه انگل ایسی ها، بسیار جای تردید است. دایی وی "فرمانفرما" که شازده ی قجری است، تقریبن برای چار دهه یکی از متحدین مهم استعمار بریتانیا در ایران بود. مصدق در خاطراتش می نویسد که او در نخستین منصب خود به عنوان والی پارس، با کنسول انگل ایس "دست در دست مانند برادر کار می کردند".
به عنوان میهن پرست نیز، مصدق یک الگوی قانع کننده نیست.
بر اساس خاطرات خود مصدق السلطنه، وی در پایان تحصیلات حقوق در سوییس، تصمیم گرفت در آنجا بماند و تبعه ی سوییس شود. او عقیده اش را زمانی دگرش داد که به او گفتند برای دریافت تابعیت سوییس، باید ده سال صبر کند. در همان روزگار، فرمانفرما دایی مصدق دله السلطنه، در ایران یک "جایگاه خوب" برای وی تضمین کرد که او را به بازگشت ترغیب نمود.
این ادعا که مصدق یک لیبرال سکولار بود نیز، به استناد برخی از بیانیه های خودش رد می شود. دی بلیگ از او نقل می کند که هر کسی که اسلام را فراموش کرده است، "جایگاه و شرافتی ندارد و باید کشته شود" !! روابط نزدیک او با اسلام گرایان یا الله پرستان اصیل، از جمله گروهک تروریستی فداییان اسلام، که نخست وزیر پیش از وی "حاج علی رزم آرا" و نیز روشنفکر بی بدیل ایران زنده یاد "احمد کسروی تبریزی" را به قتل رساندند، دلیل نگرانی بسیاری از هواداران مصدق بود.
همچنین این ادعای کریستوفر دی بلیگ که مصدق از توطئه ی قتل رزم آرا خبر داشت نیز، تنها بر شایعه و سخنان تند مصدق استوار است که وی گفت: "من تو را همینجا می کشم، من خون به پا می کنم !!".
این ادعای مصدق در خاطراتش نیز، که در خواب "یک موجود آسمانی" را که احتمالن "عمام غایبی" چیزی بوده است را دیده که از او دعوت می کرد تا "زنجیرهای ایران را پاره کند" نیز، نکته ی روشن و قابل تاملی درباره ی طرز فکر وی به دست می دهد. دروغ و یاوه و ادعایی سخیف که پیش از او نیز درباره ی صدها قدیسک و دین فروش فریبکار دیگر هم بیان شده است یا خود به مانند وی، چنان ادعاهای سخیفی کرده اند.
|
نام مصدق با جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران در سال ۱۳۳۰ گره خورده است. اما او هتا هموند آن مجلسی هم نبود که صنعت نفت را ملی کرد !! طرح مربوطه، از سوی پنج هموند مجاس نوشته شده بود که سپس همه ی آنان پشت مصدق قرار گرفتند تا نخست وزیر شود و دو سال پس از آن هم، از وی جدا شدند. این شاهنشاه بود که او را برای اجرای ملی شدن قانون صنعت نفت منصوب کرد، اما مصدق در این راه شکست خورد و همه را علیه ایران شوراند.
کریستوفر دی بلیگ تلاش کرد تا ماجرای شورانگیز سال ۱۹۵۱تا ۱۹۵۳ در ایران را، به عنوان برخورد ملی گرایی ایرانی با استعمار انگل ستان نشان دهد. اما تحمل این ادعا بسیار سخت است، چرا که ایران هرگز مستعمره ی انگل ستان نبوده است. شرکت نفت انگل ایس و ایران، در ۵ ناحیه ی دور افتاده ی یکی از استان های کشور حضور داشت، که روی هم رفته هتا نیم درصد از خاک پهناور ایران را شامل نمی شد. در اوج فعالیت این شرکت، روی هم رفته ۱۱۸ کارمند خارجی حضور داشتند که بسیاری از آنان هندی های سیک و الله پرست و به عنوان نگاهبان یا خدمتکار بودند. با این حساب، بیشتر قریب به اتفاق ایرانیان، هتا یک انگل ایسی را هم در طول زندگیشان ندیده بودند !!
با این حال، دی بلیگ ایرانیان را به عنوان "بومیان" یا "شرقی ها"، در برابر "جهان سپید پوست" قرار می دهد؛ البته که ایرانیان خود را سیاه پوست و یا هتا افراد محترم شرقی نمی دانند !! آنها خود را آریایی و از این چشم انداز، خود را از انگل ایسی ها برتر می شمارند.
دی بلیگ اسلن نمی تواند بپذیرد که ایرانیان مخالف مصدق، ممکن بود که از خودشان دیدگاه و راهبردی داشته باشند. او می نویسد: "نمایندگان مخالف مجلس، از سوی سیا تحریک شده بودند تا اعتبار همه پرسی ایی را که مصدق به دور از روند قانونی برگزار کرده بود، زیر پرسش ببرند".
او می گوید هنگامی که "دکتر منطقی حرف می زد"، مخالفانش داد و فریاد می کردند. وی تظاهرات خیابانی هواداران مصدق را "نمایش خشم خلق" می نامد، اما تظاهرات مخالفان مصدق السلطنه را با برچسب "آشوبگران و اغتشاشگران" تخطئه می کند.
دی بلیگ در کتابش بارها از عزل مصدق به عنوان یک کودتای نظامی یاد کرده، در حالی که فراموش کرده که هرگز هیچ یگان نظامی ایی، در تظاهرات های خیابانی مشارکت نداشت تا "دکتر" را مجبور کنند که مخفی شود !!
|
دی بلیگ از این رویدادها به عنوان "نقشه برای بازگرداندن شاه" یاد کرده است، اما شاه نه کنار رفته بود و نه خلع شده بود که نیاز باشد او را دوباره به قدرت برگردانند. خود مصدق سرسختانه از اینکه پایان پادشاهی را اعلام و خود را به عنوان رییس یک نظام جمهوری احتمالی بنامد، خودداری ورزیده بود.
شاهزاده ی پیر قجری، رویکردی غیر جدی و شوخ به همه چیز داشت. اولویت نخست او، گویی سرگرم کردن خود بود. او صاحب نظران خارجی را در حالی که در بستر دراز کشیده بود و تظاهر می کرد حالش خوب نیست، به حضور می پذیرفت. به نوشته ی دی بلیگ، مصدق در جریان محاکمه اش، تیمسار "آزموده" دادستان ارتش را به کشتی گرفتن دعوت می کرد و می گفت "اگر من نبردم، سرم را می زنم".
یکی از ترفندهای مصدق، تظاهر به اعتصاب غذا بود، چون مخفیانه غذا می خورد. این ماجرا، در یک مورد موجب خشم همسرش شد؛ همسر مصدق بالش او را بلند کرد تا خوراکی های مخفی شده زیر آن را به گزارشگری به نام "محمود کشاورزیان" که برای مصاحبه آمده بود، نشان بدهد.
اما چرا به ادعای دی بلیگ، آمریکایی هایی که به مدت ۳ سال از مصدق پشتیبانی کرده بودند، ناگهان تصمیم گرفتند او را از قدرت خلع کنند ؟
دی بلیگ چنین پاسخ می دهد:
"در آمریکا، قوانین بازی سیاست، در دورانی که سناتور "جو مککارتی" کمونیست های مشکوک را مورد پیگرد قرار می داد، زیر پا گزاشته می شد و فرصت مناسبی بود تا برای دفاع از ارزش های آمریکایی، یک زور بازو در خارج نشان داده شود".
دی بلیگ ناشناختگی خود درباره ی سیاست های آمریکا در دهه ی پنجاه میلادی را هنگامی به نمایش می گزارد که ژنرال "آیزنهاور" را جنگجویی توصیف می کند که دستکش های جنگ سرد را در آورده است. او مدعی می شود که برادران "دالس"، "جان فوستر" وزیر امور خارجه و "آلن" فرنشین سازمان سیا، "یک زوج جاسوس جنگی" بودند که می خواستند نام مصدق را به عنوان بازیچه ی حزب توده که هوادار شوروی بود، خراب کنند. اذغان می کنید که چنین انگیزه ای بسیار سخیف است.
داستان و مدیحه سرایی کریستوفر دی بلیگ درباره ی مصدق دله السلطنه، بیش از هر چیز، به دلیل بررسی نکردن و پژوهیدن واقعیت های مسلم، پر از اشتباه است. نام های بسیاری را غلط استفاده می کند، از "آن لمبتون" افسر اطلاعاتی انگل ایس در تهران تا "سید مجتبا میر لوحی" سرکرده ی گروهک تروریستی فداییان اسلام، با نام مستعار نواب صفوی را.
شوربختانه به دید می رسد که دی بلیگ، هیچ چیز درباره ی صدها کتاب و هزاران مقاله ای که درباره ی رویدادهای ایران نوشته شده نمی داند. او پنداشت را بر این گزاشته که ایرانیان نمی توانند هیچ روایت معتبری از تاریخ خود به دست دهند. دی بلیگ می گوید هر زمان که "دکتر" اعتصاب غذا می کرده، "اشتهایش همیشه بر او چیره می شده".
داستان مصدق، بیش از نیم سده به درازا کشید. تاریخ ممکن است او را به عنوان کودکی نازپرورده بنگرد که هرگز بزرگ نشد. برچسب مردم گرایی فریبکارانه ی منفی وی، ممکن است دهه ها پیش اغواگر بوده باشد، اکنون اما، دست کم عجیب و غریب به دید می رسد. افسانه ی "کودتای آمریکایی ها علیه مصدق"، چنان در برخی محافل دانشگاهی و سیاسی تثبیت شده که هر نقدی بر آن، توهین به مقدسات پنداشته می شود !! یک مبلغ قدیمی این افسانه، استاد "اروند ابراهامیان"، از چهره های معتبر ایرانی آمریکایی است که به تازگی از این واقعیت گله کرده است که "پس از ۴۰ سال از زندگیش" که تلاش کرده نام شاه و پدرش را تخریب کند، شاهد آن شده است که مردم در خیابان های ایران، به ارواح آن بزرگ مردان درود می فرستند و می خواهند که به کشور برگردند !!
چاپ تمبر برای استاد مصدق دله السلطنه از سوی رژیم جمهوری اسلامی |
دیوسانی که در کودتای ضد پادشاهی مشروطه به سرکردگی استاد دکتر محمد مصدق دله السلطنه، همکاری داشتند |
می توان شاهنشاه که مصدق را خوب می شناخت را سرزنش کرد که چرا او را به نخست وزیری منصوب کرد. شاه می دانست که "دکتر" پیر قجری، اگر چه رهبر کاریزماتیک اپوزوسیون به شمار می رفت، اما یک فرنشین دولت ناتوان بود. این "دکتر باشی" پیر که یک شاهزاده ی قلبن خودشیفته بود، خیلی ساده، برای دیوان سالاری و کارهای دولتی و روزنامه خواندن و شرکت در نشست ها و مذاکره و حل مسائل و غیره، وقت نداشت !!
کریستوفر دی بلیگ می نویسد:
"بدون سرنگونی مصدق، تاریخ ایران خوشبخت تر می بود". ممکن است اینطور باشد، اما برخی ممکن است بگویند این تاریخ بدون اشتباهات مصدق خوشبخت تر می شد.
امیر طاهری
نظرات