«نصیحت آتاتورک به رضاشاه»
ناصر امینی، در شروع یکی از خاطرات خود با عنوان «نصیحت آتاتورک به رضاشاه» توضیح میدهد که در سالهای نیمۀ دهۀ شصت میلادی کنسول سفارت ایران در استانبول بوده و مدتی را بهمنظور انجام کاری تحقیقی مرتب به کتابخانۀ شهر میرفته است.
در آنجا با پیرمرد سفید موی و وارستهای که ایرانی نیز بوده آشنا میشود و از او میخواهد کمی از گذشتههای دور ـ و اگر بهیاد دارد ـ از مدتی که رضاشاه به ترکیه آمده بود برایش تعریف کند.
پیرمرد که روزگاری با «مستشارالدوله» سفیر کبیر ایران در ترکیه دوستی و رفت و آمد داشته، از بابت این آشنایی در زمان دیدار رضاشاه از کشور ترکیه، در اغلب مراسم و میهمانیهای رسمی افتخار حضور پیدا میکند و خود ناظر و شاهد ماجرایی بوده، شنیدنی.
خلاصۀ نقل آن مرد پیر از خاطرهای که تعریف کرده این است که: رضاشاه، در روز 21 خرداد ماه سال 1313، وارد ترکیه شد. «مصطفی کمال پاشا (کمال آتاتورک)» در پذیرایی او سنگ تمام گذاشت. آن دو با هم بهزبان تُرکی صحبت میکردند و اغلب نیازی به مترجم نبود.
روزی از روزها که رضاشاه و آتاتورک مشغول گپ و گفت بودند، در فرصتی بین صحبتها، آتاتورک یکی از روزنامههای محلی را که در دست داشت به «عصمت انیونو» نخستوزیر وقت که در جلسه شرکت داشت میدهد و در بارۀ یکی از مطالب آن روزنامه سوال میکند. آن مطلب در روزنامه، کارمندان یکی از وزارتخانهها را متهم به اختلاس و سوء استفاده کرده بود.
رضاشاه، این صحبت را میشنود و نمیتواند سکوت کند. رو به رئیسجمهور ترکیه میکند و میپرسد: «شما چطور به مطبوعات و جراید اجازه میدهید که از طرز کار مامورین دولت انتقاد کنند؟» و اضافه میکند: «من در ایران به هیچیک از جراید و مطبوعات و مجلات ابدا اجازه نمیدهم کوچکترین اعتراض و انتقادی از رفتار و عملکردهای مامورین دولتی کنند.»
آتاتورک، پس از قدری تامل در جواب میگوید: «قبل از اینکه پاسخ آن اعلیحضرت داده شود، خوب است حکایتی را برایتان تعریف کنم. در زمان آلِ عثمان که مردم ترکیه آلوده به اوهام و خرافات بودند، کسب و کارِ رمالی، دعا نویسی، فالگیری و جنگیری رواج داشت.
رضا شاه بزرگ و آتاترک
روزی خانمی زیبا و طناز به یکی از این رمالها مراجعه نمود و گفت من شوهرم را دوست ندارم ولی او برعکس به من خیلی عشق و محبت دارد. میخواهم دعایی به من بدهید که محبت من از دلِ شوهرم بیرون رفته و در نتیجه مرا طلاق دهد.
مرد رمال که مشاهده نمود مشتری متمول و پولداری به او مراجعه کرده، تصمیم گرفت تا آخرین درجۀ امکان از او استفاده نماید. بنابراین با وعده و وعید و دادن بعضی دستورات و انجام عملیاتی، قول داد که اگر آن دستورات را انجام دهد در آیندهای نزدیک، محبتِ او از دلِ شوهر بیرون رفته و بالاخره او را طلاق داده و آزاد خواهد نمود.
مدتی بعد، آن خانم مجددا به رمال مراجعه کرد و اظهار داشت که تمام دستورات را انجام داده، ولی متاسفانه نه فقط مفید و موثر واقع نشده، بلکه روز به روز محبتِ او در دلِ شوهر زیادتر شده و او را ناراحت و مستاصل و بیمار نموده.
مردِ رمال، از یکطرف نمیخواست که این مشتری متمول را از دست دهد، و از طرفی دیگر وسیلهای نداشت که تقاضای او را عملی نماید. بالاخره حیلهای به خاطر او رسید. پس به خانم گفت که یک دستور جالبی از استاد پیر خود بهخاطر دارد و برای آخرین مرتبه به او میدهد که اگر بتواند آنرا عملی کند حتما از شر شوهر سمج خود رهایی خواهد یافت.
پس بستۀ کوچکی به او داد و گفت باید آنرا در یکی از شبهای تاریک در یک قبرستانی دفن کند. ولی به این شرط که در موقع دفن کردن و زیر خاک گذاشتنِ آن دعا، ابدا و اصلا نبایستی که به «گرگ» فکر کند. و اگر در موقع این عمل به گرگ فکر کرد و فکرش متوجۀ گرگ شد، نتیجه عملیات معکوس خواهد بود و محبت شوهر به او چندین برابر خواهد شد.
بیچاره خانم چندین مرتبه فرصت بهدست آورده و خود را به قبرستانی رسانید ولی بهمجرد اینکه خواست دستورِ رمال را عملی و اجرا کند، فورا نه فقط بهفکر و خیال «گرگ» افتاد، بلکه منظرۀ گرگِ زنده نیز در مقابل چشم او مجسم شد و از ترس اینکه مبادا عمل او نتیجۀ معکوس داده و محبت شوهر نسبت به او چند برابر شود، از انجام عمل و دستور رمال منصرف شد.
راوی حکایت این دیدار تاریخی، یعنی دوستِ آقای مستشارالدوله ـ که خود شاهد این حکایتگویی جنابِ آتاتورک به رضاشاه بوده، اضافه میکند: «در پایان این داستان، آتاتورک گفت: برادر من، جناب اعلیحضرت! حالا حکایتِ ماست. قضیۀ مطبوعات و رفتار و رویۀ مامورین دولتی هم کمتر از حکایتِ این خانم طناز و گرگ نمیباشد.
در هر رژیم حکومتی ـ اعم از دموکراسی یا دیکتاتوری، و یا استبدادی، برای زمامداران هیچ نیرویی قادر نخواهد بود که وسائل کنترل و نظارت بر مامورین دولتی را عملی نماید. حتی اگر برای هر یکنفر مامور دولت، یک پلیس مخفی گماشته شود باز هم ممکن است که آندو نفر با یکدیگر تبانی کنند.
رضا شاه بزرگ در سال های پایانی عمر
فقط باید مثالِ خانم طناز و گرگ را برای آنان عملی کرد و به مطبوعات که برای مامورین خطاکار دولت، بهمنزلۀ همان گرگ میباشند اجازه داد که اعمال و رفتار مامورین را تحتِ کنترل و انتقاد قرار دهند و وقتیکه در یک رژیم، مطبوعات آزاد بودند و بتوانند آزادنه انتفاد و عملیاتِ مامورین خلافکار را عیبجویی نمایند، مامورین خاطی از ترس مطبوعات و رسوا شدن، قادر نخواهند بود که برخلافِ اصول و مقررات اقداماتی بنمایند.»
راوی و شاهد این گفتوگو در پایان نقل این خاطره، از قول آتاتورک اضافه میکند: «در بدو تاسیس جمهوری در ترکیه، من هم مطبوعات را تحتِ کنترل قرار داده و اجازه نمیدادم که در امور دولتی و رویۀ مامورین انتقادی بنمایند؛ ولی بعدا متوجه شدم که ادامۀ این رویه ممکن است که اساس و شالودۀ سازمانِ مملکتی را سُست و حد فاصلی بین دولت و مردم ایجاد نماید.
بنابراین اجازه دادم مطبوعات حق داشته باشند و بتوانند در امور داخلی و انتقاد از اعمال مامورین ناصالح بنویسند. و بالاخره اینکه به اعلیحضرت همایونی توصیه میکنم که پس از تشریففرمایی به ایران، اجازه فرمایند که جراید و مطبوعات در امور داخلی و استفاده از عملیات سوء مامورین دولتی به بحث و انتقاد پرداخته و با قبول این رویه ملاحظه خواهید فرمود که اساس و پایۀ تشکیلات اداری تدریجا اصلاح شده و مامورین کمتر عملیاتِ خلاف را مرتکب خواهند شد. . .»
[روزها در پی سالها، ناصر امینی]
بله! قصه چو بدینجا رسید، البته که تمام نشد. همانطور که میدانید رضاشاه در اواسط تیرماه 1313 از سفر ترکیه به ایران بازگشت. ارمغانِ این سفر بسیار ارزنده بود و کم و بیش رشد و توسعه و ساختن کارخانجات و اقدام به آبادانی کشور را در پی داشت.
ولی، از شما چه پنهان که رضاشاه، توصیۀ آتاتورک و داستان زنِ طناز و گرگ و رمال را بهدست فراموشی سپرد و شد آنچه که شد؛ و این حکایت البته که سر دراز داشت و دارد و بماند برای شب و شبهای دگر.
نظرات