رد شدن به محتوای اصلی

تنها مرگ است که دروغ نمی گوید

هیچ کس بر سر خاک مرده ای که هنوز زنده است، نمی آید. همه ی دعواها بر سر دیوارهایی است که هنوز ایستاده اند و ذات خودشان را حفظ کرده اند. استواری یک دیوار را دعواهای دیگران به مزایده می گزارد.


داستان تلخیست که روزگاری فلان بهمان شد و آه آه حسرت و هق هق گریستن. اکنون در خیال خویش، در سکوت خود فریاد می کنم و بر دیوار سرد و خاموش این نویسه، دکمه های رایانه ام را می فشارم. آیا کسی صدای مرا می شنود. داشتم هدایت خوانی می کردم، ناگاه به ذهنم این افتاد که او چه نویسنده ی بزرگی بود و آیا می شود من هم روزی نامی درکنم و به عنوان نویسنده ای بزرگ یاد شوم ؟ در این خیال بودم که به ناگاه این به خاطرم رسید که چه غریبانه زیسته بود و چه غریبانه مرد و به خاک سپرده شد.

آنقدر غمین بود که در فریبی به دوستانش بی آنکه قصدش را بدانند، نوشته هایش را جمع کرده بود و در تنهایش آنها را سوزانده بود. خودش را می سوزاند. در این جایگاه بودن را تنها پروانه ای درک می کند که دیگر سفرش آخرش را می رود و قرار است در آتش شعله ی شمع بسوزد. در غربت هم به خاک سپرده شد تا آنکه می خواهد برود بر سر گورش، بیخود راست نکرده باشد که سر راهمان است.

خیلی غربتی زیسته بود، در میان غریبه ها اشتباهی زاده شده بود. البته تقصیر او نبود، او خیال می کرد ایرانی که برای زاییده شدنش هدف گرفته، یکی همان غرور و شوکتی را دارد که هزاره ها پیش داشته؛ وقتی فرود آمد و سر از تخم درآورد، تازه فهمید که چه خبتی کرده و دیگر کار از کار گزشته بود. روی دیوار زندگیش نایستاد، بر سرش دعوایی نبود. اسلن هیچ قلاب هیچ خواستگاری به دهان او نمی رسید و هجو خودش را پیش از تو سری زدن بر قامت کوتاه زاغه نشینان بی دیوار آغاز کرده بود. نگاهش بالای دیوار را می دید، اما نمی توانست آن دیوار را روی سر بوزینه های انسان نمای دور و برش خراب کند. آخرش هم روی سر خودش خراب کرد.

سه قطره خون را اِخ کرد و بانگ تلخی زد و بگریخت. بقلی شرابش را آخر نوشیده نانوشیده، باز بر سر تاقچه ی زیر سقفی گزاشت و چهره از چشمان زن مرده ای کشید که بوی تعفنش فضای اتاقی که یک عمرش در چار دیواریش تنهای تنها نشسته بود را برداشته بود. می گفت این تن کردم زده را از همان روز اول هم بی میل بودم، سر و دست و پاهایش را کند و...

قصه دانی من همینجا به پایان می رسد. دانسته ام از این زهرآبه همینقدر است. تلخ است و گوارا.

اما گورهای بسیاری هستند که در عین نخوت زمان، همچنان بازار گرمی دارند. استخوان هایی که لاشه مرده ی شان دیرزمانیست که خوراک کرم ها و انگل های زیر خاکی شده، خدایی که دیر هنگامی است مرده است و استخوانش چون افسانه ی خدایانی جاویدان، همچنان زنده.

به گورستان تاریک فراموشی، یکی دو پیکر رنجور را سپرده اند و با غم حضور ساز ناکوک زنشان نمی دانند چه کنند. گاهی قصد لدر دارند و گاهی قصد فروش. آب به رویش می بندند و برایش تجویز تکفیر می کنند. هتا دیده شده مصادره کردنش تا بدان حد شق و دراز می شود که گردنش چپیه ی عربی می اندازند و شیندولش می کنند !!

اما اینها همگی بهانه های منست. من نمی خواهم در گوری که ندارم و زنده ای که نیستم و مرده ای که نمی خواهم ازم چیزی به سیه روزی و بیهودگی و بیمارگی بماند، بروم. می خواهم زنده بمیرم. استعدادم همینقدر بیشتر نیست، این هم طنز من بود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بس که این ملت خر است

مملکت در دست مشتی خائن غارتگر است بس که این ملت خر است حال روشنفکر بیچاره ز بد هم بد تر است بس که این ملت خر است مغزها له شد به زیر سم ملایان قم وای در عصر اتم صحبت عمامه و تسبیح و ریش و منبر است بس که این ملت خر است هر که حرفی زد ز آزادی دهانش دوختند جان ما را سوختند حرف حق این روز ها گویی گناه منکر است بس که این ملت خر است مملکت افسوس برگشته به صد ها سال پیش حرف عمامه است و ریش گوز من بر ریش هر چه شیخ در هر کشور است بس که این ملت خر است خاک شهر قم گمان داری بشر می پرورد تخم خر میپرورد زانکه هر سو شیخکی بر منبری در عرعر است بس که این ملت خر است ما که می دانیم حال شیخ ها در حجره ها وای بر احوال ما کز تف هم درسها ماتحتشان دائم تر است بس که این ملت خر است شیخ ریقویی که دائم بود دنبال لوات در پی فور و بساط با فلان پاره اش امروز یک شیر نر است بس که این ملت خر است وانکه خیک گنده اش پر بود دائم از عرق چونکه برگشته ورق پیش چشم ملت اکنون بهتر از پیغمبر است بس که این ملت خر است معده هر شیخ چون پ

اسناد شرارت و آدم فروشی محسن مخملباف

" محسن مخملباف " که در سال ۱۳۵۳ به همراه دو نفر دیگر، اقدام به  یورش تروریستی  با چاقو به پاسبان خیابان ایران (مرحوم شامبیاتی) می کنند، در درگیری با وی مجروح و دستگیر می شود. اینک مستندات پرونده ی مخملباف را به نقل از گزارش ساواک و نیز گزارش روزنامه ی اطلاعات در اختیار همگان می گزاریم. همچنین گواهی نزدیکان و قربانیان وی مبنی بر همکاریش با آدمخوار رژیم لاجوردی (فرنشین وقت زندان اوین)، در دستگیری و پرونده سازی برای مخالفان جمهوری اسلامی را نیز مورد بررسی قرار می دهیم. گزارش ساواک از دستگیری محسن مخملباف سازمان اطلاعات و امنيت كشور س. ا. و. ا. ک خيلی محرمانه گزارش بازجویی مشخصات متهم "محسن" فرزند "حسين"، شهرت مخملباف، شماره ی شناسنامه ۶۱۴۴۸ تهران، متولد ۱۳۳۶ تهران، شغل كارگر بازار (پسته ‌فروشی) مغازه ی لطفعليان، سرای پايدار، محل سكونت: تهران خيابان صفاری، كوچه ی يخچال، نبش كوچه، بالای لبنياتی، منزل اجاره‌ ای، مجرد، ميزان تحصيلات سوم متوسطه، دين اسلام، مذهب شيعه اثنا عشری، تابعيت دولت شاهنشاهي ايران، فاقد سابقه ی اتهامی و كيفری از نظر ضد امنيتی م

رونمایی از کس کش اعظم و وروره جادوی پاسدار قالیباف

چندی است که ویدیو کلیپ هایی از فردی منتشر می شود که دقیقن حرف دل رنج دیدگان و مردم ستم دیده ی ایران را می زند. او نقابی بر چهره زده است تا ماهیت درنده ی گرگش را پنهان سازد. "سید محید حسینی" از توله حرامزادگان الله پرست تازی باقی مانده از یورش الله پرستان عرب نخستین به کشورمان می باشد که هم اکنون با داغ اسلام اهریمنی بر دل و پیشانی دعاگوی خویش، سالیان سال است که مشاور مطبوعاتی و رسانه ای پاسدار "قالیباف" در شهرداری رژیم در تهران می باشد. فردی که سیل ارقام نجومی رد و بدل شده ی شهرداری و بده بستان ها و البته رانت خواری شخصی خودش از این موهبت سفره ی نکبت جمهوری اسلامی را دیده و هم از آن خوان پربرکت خمینی حرامزاده، بسیار نوشیده و چشیده. وی در یکی از ویدیو کلیپ هایی که از وی منتشر شده است، با حساب بر روی ساده لوحی مخاطبان خود در سیستان و بلوچستان، از احساسات انسانی آنها سو استفاده کرده و خود را در حالی هم آوا و همراه آنان و شریک درد و رنج و فقرشان جا می زند که تو گویی وی در همه ی این چهل سال عمر نکبتی که از ولایت فقیه گرفته، نه تنها روحش هم از فقر دهشتناک و فاحش د