تمام این زیبایی، تمام این آغاز، اشتباه بود. اشتباهی که دیگرانش برکت و رحمت خواندند و در یاد من نیست چرا؛ می گویند کمک به انسانیت...
می خواستم بخوابم. همه ی شب را دلم می خواست بخوابم و در بیداریم تنها شبانه به خواب می اندیشیدم. به خواب رفتن در شب و بیدار نشدن در روز، خوابی دراز و ژرف را آرزو می کردم. دلم می خواست تنهایی خودم را در این خلوت با خود ببرم و در ادن فراموشی جای دهم. در جایی که خوابی همیشگی پیش از ازل و پیش از تاریکی و فروغ، گورستان همه ی متوهمان از خدا و فرشته و اهریمن گرفته تا فرومایگان آفریده ی شان را یکجا و برای همیشه در خود جای داده بود و برای همیشه.
خوابی سترگ که هرگز هیچ کس آن را از این نیستی نه توان برخاستن است و نه توان برخیزاندن.
دلم می خواست آن هنگام که در بلوغ خویش می میرم، آن نگاره ی کودکیم را بر گردنم آویخته باشم تا زندگان آن کودک را ببینند که مرده است و تمام آن زیبایی و تمام آن آغاز، اشتباهی بوده است که اکنون جبران می شود و به بهترین جا می رود، به جایی که پیشا زمانی و پیشا مکانیست و نه جهان زیرین است و نه برین. آنجا که نیستی، یک هیچ بزرگ است و دیگر نه به خاطر آزردگان ازرده می شوم و نه به خاطر عشق، افسون و غمین.
نه سوگی و نه شادانه و نه آهنگی و نه خروشی و نه قیلی و نه قالی. آینده را می خوابم و گزشته را می خوابانم و در اکنون نیستی نیست می شوم. رنجی هم نیست، حسرت و آهی هم نخواهد بود.
همه در حال رفتن و آمدن، یا دارند می روند و یا می آیند یا از پیش تو می روند و یا تو از پیش آنان می روی. پس این دلبستگی چیست ؟ جانکاه می شود به هنگام جدایی. آنگاه که تو ایستاده ای بر مزار خویش و زمان می رود، همه چیز را با خود می برد و نو و تازه اگر هم می آورد، برای بردنست و تو ایستاده ای و به این جنب و جوش خیره گشته ای. سال ها بر تو می گزرد و همه چیز تو را زمان با خود می برد و تو مانده ای به کجا؛ و چون راه می افتی، آینده ای از خویش خواهی دید که تنهایی خود را در آنچه که پیشتر از تو ربوده اند هم، خواهی دید و این غربت تنهایی از خویش، جانکاه تر است.
این روندگی، زندگیست و پویندگی زیستن آن. آنچه که از تو رفته است، به حکم زندگی بر تو حاکم می شود و آنچه که نپوییده ای، از تو غریبه ای از خود و وامانده ای ستم زده می سازد که تاریخ بیچارگیت را گردن نمی گیرد و ستارگان، چشمک زنان سرنوشتت را تایید می کنند. آنچه که از پیش فرستاده ای و آنچه که از پس می بینی، زندگی تست و راه گریزی نیست. زندگی افسانه ای زمانگونه است با تار و پودی از پیری و جوانی. آنکه تنش پیر می شود و ذهنش به کندی می گراید، بازنده ای است که هتا زندگی پر شکوه و شاد هم او را از غم خلوتش نجات نخواهد داد. او که تنش پیر و روانش جوان تر می شود، افسانه ی زندگی را درک می کند و هر دو می میرند.
این زندگی و زیستن، افسانه است، بخوان و بخواب...
می خواستم بخوابم. همه ی شب را دلم می خواست بخوابم و در بیداریم تنها شبانه به خواب می اندیشیدم. به خواب رفتن در شب و بیدار نشدن در روز، خوابی دراز و ژرف را آرزو می کردم. دلم می خواست تنهایی خودم را در این خلوت با خود ببرم و در ادن فراموشی جای دهم. در جایی که خوابی همیشگی پیش از ازل و پیش از تاریکی و فروغ، گورستان همه ی متوهمان از خدا و فرشته و اهریمن گرفته تا فرومایگان آفریده ی شان را یکجا و برای همیشه در خود جای داده بود و برای همیشه.
خوابی سترگ که هرگز هیچ کس آن را از این نیستی نه توان برخاستن است و نه توان برخیزاندن.
دلم می خواست آن هنگام که در بلوغ خویش می میرم، آن نگاره ی کودکیم را بر گردنم آویخته باشم تا زندگان آن کودک را ببینند که مرده است و تمام آن زیبایی و تمام آن آغاز، اشتباهی بوده است که اکنون جبران می شود و به بهترین جا می رود، به جایی که پیشا زمانی و پیشا مکانیست و نه جهان زیرین است و نه برین. آنجا که نیستی، یک هیچ بزرگ است و دیگر نه به خاطر آزردگان ازرده می شوم و نه به خاطر عشق، افسون و غمین.
نه سوگی و نه شادانه و نه آهنگی و نه خروشی و نه قیلی و نه قالی. آینده را می خوابم و گزشته را می خوابانم و در اکنون نیستی نیست می شوم. رنجی هم نیست، حسرت و آهی هم نخواهد بود.
ای افسونگر، به آسمان چه می نگری، خورشید در زمین غروب می کند |
این روندگی، زندگیست و پویندگی زیستن آن. آنچه که از تو رفته است، به حکم زندگی بر تو حاکم می شود و آنچه که نپوییده ای، از تو غریبه ای از خود و وامانده ای ستم زده می سازد که تاریخ بیچارگیت را گردن نمی گیرد و ستارگان، چشمک زنان سرنوشتت را تایید می کنند. آنچه که از پیش فرستاده ای و آنچه که از پس می بینی، زندگی تست و راه گریزی نیست. زندگی افسانه ای زمانگونه است با تار و پودی از پیری و جوانی. آنکه تنش پیر می شود و ذهنش به کندی می گراید، بازنده ای است که هتا زندگی پر شکوه و شاد هم او را از غم خلوتش نجات نخواهد داد. او که تنش پیر و روانش جوان تر می شود، افسانه ی زندگی را درک می کند و هر دو می میرند.
این زندگی و زیستن، افسانه است، بخوان و بخواب...
نظرات