بخت خوب
نويسنده: دكتر راشل نائومي ريمن
مترجم: مهدي مجردزاده كرماني
و «. اين هم از بخت خانواده م ا » هر اتفاق بدي كه در خانواده ما م ي افتاد، پدرم سرش را تكان م ي داد و م ي گفت
اين عبارت را در كمال راحتي و عادلانه براي هر موردي به كار مي برد و فرقي برايش نمي كرد كه اين اتفاق بد،
به سادگي از دست دادن جاي پارك اتومبيل باشد و يا مورد مهمي نظير ورشكستگي و يا بيماري مزمن تنها
دخترش. بخت خانواده ما ب ي ترديد بخت خوبي نبو د.
پدرم كه عقيده محكمي به مجبور بودن انسان در اين جهان داشت، زندگي را ناشي از تصادفات روزگار و در معرض خطر م يدانست و خود را دستخوش حوادث مي ديد.
بخت خانواده ريمن غالبًا در خواب بود. طي سال هاي بسيار، عقيده بر اين بود كه ما مردمان بدبختي هستيم.
در سال ١٩٧١ پدرم جايزه بخت آزمايي ايالت نيويورك را برد . مبلغ جايزه، رقم س رسام آوري نبود، ولي
بيش از آن بود كه پدرم در عمر خود چنين مبلغي را يك جا ديده باش د. از نظر او، پول بادآورد ه اي بو د. از نظر
من هم بخت خوبي بود، نه به لحاظ پول، بلكه به خاطر آن چه كه بعد از آن اتفاق افتاد.
هنگام برنده شدن، پدرم در بيمارستان بستري بود و پس از جراحي غده اي كه معلوم شد خوش خيم بوده
است، دوران نقاهت را مي گذراند. او بليت را به سين هاش چسبانده بود و مي گفت به هيچ يك از افراد خانواد ه،
دوستان و حتي مادرم اعتماد ندارد تا آن را برايش نقد كند . باور كرده بود كه ممكن است ديگران بليت را براي
خودشان بردارند، و يا بگذارند كسي آن را بدزدد، و يا هنگام نقد كردن، كاركنان اداره بخت آزمايي سرشان را
كلاه بگذارند و بليت را ثبت نكنن د. مدت ها بليت را نگه داشت. هنگامي كه آخرين مهلت ارائه بليت نزديك
شد، من و مادرم را قسم داد كه اين راز را فاش نكنيم، چون اگر ديگ ران بفهمند كه پول بادآورده اي به دستمان
رسيده است، به فكر سوء استفاده خواهند افتا د. سرانجام خودش بليت را برد و نقد كرد، ولي هرگز آن را خرج
نكرد، چون مي ترسيد ديگران بفهمند كه او پول دارد.
كم كم نگراني خاصي بر زندگي ما سايه انداخت . پس از آن ثروت بادآور ده اي نصيب من شد كه جنبه
معنوي داش ت. من ديدم كه بخت بد خانواده ما ساخته و پرداخته خود ماست . براي اين كه پدرم در اين جهان
خوشبخت شود، هيچ راهي وجود نداش ت. او حتي مي توانست بردن پنجاه هزار دلار جايزه را به يك بدبختي،
موجبي براي اندوه و غصه، نگراني و فشار عصب ي تبديل كند. پيش از آن واقعه، من باور كرده بودم كه ما واقعًابدبخت هستيم، بعد از آن گويي پرده تاريكي كه بر زندگي ما افتاده بود، برداشته ش د. بعد از واقعه بليت بخت آزمايي، گويي به ثروت بادآورده اي دست يافتيم.
اما از زندگي پدرم ثرو ت هاي بادآورد ه ي ديگري ه م نصيب من شد و آن درس هايي بود درباره از دست
دادن و به دست آوردن . در حقيقت، هيچ انسان زند ه اي وجود ندارد كه چيزي را از دست نداده باش د. در واقع،
از لحظه تولد، فقدان چيزها را ياد م ي گيريم. غالبًا طرز تلقي خانواده را از موضوع فقدان، م يپذيريم، همچنان كه
من پذيرفتم. اين درس هايي كه درباره فقدان و معني آن ياد مي گيريم، جزو مه م ترين درس هاي زندگي ما
هستند. اين حكم ت ها را كسي با كسي در ميان نم ي گذارد، زيرا وقتي چيزي را از دست م ي دهيم، غالبًا احساس
شرمندگي مي كنيم.
پدرم در خانواده اي مهاجر به دنيا آمده بود و از خردسالي كار كرده بود. در بيشتر ايام عمر خود، داراي دو
شغل بو د. شب ها، غالبًا در حالي كه پاهايش را در لگن آب گرم گذاشته بود، خوابش م يبرد، و خست ه تر از آن
بود كه چيزي بگوي د. غالبًا در استخدام ديگران بود و طبق ميل ديگران و در جهت هدف هاي ديگران كار
مي كرد. يكي از اولين چيزهايي كه يادم است پدرم به من گفت اين بود كه چه قدر مهم است انسان آقاي
خودش باشد و اختيار زندگي خودش را داشته باشد.
من در طبقه ششم آپارتماني واقع در منهاتان بزرگ شدم . در تمام دوران كودكي، يك بازي بود كه به كمك
پدرم انجام مي دادم. او در باره خان ه اش صحبت مي كرد. خانه اي كه بنا بود زماني مالك آن شود . در آشپزخانه
آن يك ماشين ظرف شويي بو د. يك باغچه هم داشت. بحث ما بر سر اين بود كه آيا اتاق نشيمن به رنگ سبز
روشن باشد يا به رنگ كرم. من طرفدار رنگ كرم بودم و او فكر مي كرد كه اين رنگ، خيلي سطح بالاست.
وقتي سرانجام پدر و مادرم جاي كوچكي را در لانگ آيلند خريدند و پدرم بازنشسته شد من بيست سال
داشتم. تا مدتي به نظر مي آمد كه روياي او به حقيقت پيوسته اس ت. يك روز شنبه، چند ماه پس از آن كه
صاحب خانه شده بودند، دم منزلشان توقف كردم و ديدم كه پدرم توي صندلي از فرط خستگي خوابش برده
است. منظره اي كه از زمان كودكي با آن آشنايي داشتم، ولي فكر م يكردم كه ديگر وضعشان خوب شده اس ت.
مادرم گفت كه پدرم به تازگي كار كوچكي پيدا كرده است و شايد بتوانند دستي به سر و روي خانه بكشن د. هر
چيزي استهلاك دارد.
مادرم « ؟ از وضعتان راضي هستيد » بار بعد ي كه به ديدارشان رفتم، باز هم توي صندلي خوابيده بود . پرسيدم
خوب، پدرت مي ترسد كسي وارد منزل شود و هر چه را كه در اين مدت به زحمت فراهم كرد ه ايم، ببرد. » گفت
دلم فرو ريخت. پرسيدم كه «. او هنوز ناچار است كار كند تا شايد بتوانيم خانه را به دستگاه دزدگير مجه ز كنيم
چه قدر خرجش م ي شود. از جواب طفره رفت و گفت طولي نم يكشد كه آن را نصب خواهند كرد. چند ماه بعدكه به ديدارشان رفتم، پدرم را خسته و كسل ديد م. پرسيدم كه چه موقع براي استفاده از تعطيلات به سفر
پيشنهاد كردم كسي را براي «. امسال كه نمي شود. نمي توانيم خانه را خالي بگذاريم » مي روند. مادرم گفت
نه، نه، مي داني كه مردم چه جوري هستند. حتي دوستان با دلسوزي » مراقبت از خانه بياورن د. پدرم با ترس گفت
و بعد از آن ديگر به مسافرت نرفتن د. «. از اموال آدم نگهداري نمي كنند.
سرانجام، طوري شد كه پد ر و مادرم به ندرت با هم بيرون م يرفتند، حتي براي رفتن به سينما. هميشه احتمال
آتش سوزي يا فاجعه مبهم و نامعلوم ديگري وجود داش ت. و پدرم تا زنده بود، مشاغل عجيب و غريبي را به
عهده گرفت. عاقبت خانه چنان بر سرنوشت آنان حاكم شد كه هيچ يك از كارفرمايان سابقش چنان نبودند.
(( وقتي بترسيم كه چيزي را از دست بدهيم، اشيايي كه ما مالك آن ها هستيم،
مالك ما مي شوند ))
نويسنده: دكتر راشل نائومي ريمن
مترجم: مهدي مجردزاده كرماني
و «. اين هم از بخت خانواده م ا » هر اتفاق بدي كه در خانواده ما م ي افتاد، پدرم سرش را تكان م ي داد و م ي گفت
اين عبارت را در كمال راحتي و عادلانه براي هر موردي به كار مي برد و فرقي برايش نمي كرد كه اين اتفاق بد،
به سادگي از دست دادن جاي پارك اتومبيل باشد و يا مورد مهمي نظير ورشكستگي و يا بيماري مزمن تنها
دخترش. بخت خانواده ما ب ي ترديد بخت خوبي نبو د.
پدرم كه عقيده محكمي به مجبور بودن انسان در اين جهان داشت، زندگي را ناشي از تصادفات روزگار و در معرض خطر م يدانست و خود را دستخوش حوادث مي ديد.
بخت خانواده ريمن غالبًا در خواب بود. طي سال هاي بسيار، عقيده بر اين بود كه ما مردمان بدبختي هستيم.
در سال ١٩٧١ پدرم جايزه بخت آزمايي ايالت نيويورك را برد . مبلغ جايزه، رقم س رسام آوري نبود، ولي
بيش از آن بود كه پدرم در عمر خود چنين مبلغي را يك جا ديده باش د. از نظر او، پول بادآورد ه اي بو د. از نظر
من هم بخت خوبي بود، نه به لحاظ پول، بلكه به خاطر آن چه كه بعد از آن اتفاق افتاد.
هنگام برنده شدن، پدرم در بيمارستان بستري بود و پس از جراحي غده اي كه معلوم شد خوش خيم بوده
است، دوران نقاهت را مي گذراند. او بليت را به سين هاش چسبانده بود و مي گفت به هيچ يك از افراد خانواد ه،
دوستان و حتي مادرم اعتماد ندارد تا آن را برايش نقد كند . باور كرده بود كه ممكن است ديگران بليت را براي
خودشان بردارند، و يا بگذارند كسي آن را بدزدد، و يا هنگام نقد كردن، كاركنان اداره بخت آزمايي سرشان را
كلاه بگذارند و بليت را ثبت نكنن د. مدت ها بليت را نگه داشت. هنگامي كه آخرين مهلت ارائه بليت نزديك
شد، من و مادرم را قسم داد كه اين راز را فاش نكنيم، چون اگر ديگ ران بفهمند كه پول بادآورده اي به دستمان
رسيده است، به فكر سوء استفاده خواهند افتا د. سرانجام خودش بليت را برد و نقد كرد، ولي هرگز آن را خرج
نكرد، چون مي ترسيد ديگران بفهمند كه او پول دارد.
كم كم نگراني خاصي بر زندگي ما سايه انداخت . پس از آن ثروت بادآور ده اي نصيب من شد كه جنبه
معنوي داش ت. من ديدم كه بخت بد خانواده ما ساخته و پرداخته خود ماست . براي اين كه پدرم در اين جهان
خوشبخت شود، هيچ راهي وجود نداش ت. او حتي مي توانست بردن پنجاه هزار دلار جايزه را به يك بدبختي،
موجبي براي اندوه و غصه، نگراني و فشار عصب ي تبديل كند. پيش از آن واقعه، من باور كرده بودم كه ما واقعًابدبخت هستيم، بعد از آن گويي پرده تاريكي كه بر زندگي ما افتاده بود، برداشته ش د. بعد از واقعه بليت بخت آزمايي، گويي به ثروت بادآورده اي دست يافتيم.
اما از زندگي پدرم ثرو ت هاي بادآورد ه ي ديگري ه م نصيب من شد و آن درس هايي بود درباره از دست
دادن و به دست آوردن . در حقيقت، هيچ انسان زند ه اي وجود ندارد كه چيزي را از دست نداده باش د. در واقع،
از لحظه تولد، فقدان چيزها را ياد م ي گيريم. غالبًا طرز تلقي خانواده را از موضوع فقدان، م يپذيريم، همچنان كه
من پذيرفتم. اين درس هايي كه درباره فقدان و معني آن ياد مي گيريم، جزو مه م ترين درس هاي زندگي ما
هستند. اين حكم ت ها را كسي با كسي در ميان نم ي گذارد، زيرا وقتي چيزي را از دست م ي دهيم، غالبًا احساس
شرمندگي مي كنيم.
پدرم در خانواده اي مهاجر به دنيا آمده بود و از خردسالي كار كرده بود. در بيشتر ايام عمر خود، داراي دو
شغل بو د. شب ها، غالبًا در حالي كه پاهايش را در لگن آب گرم گذاشته بود، خوابش م يبرد، و خست ه تر از آن
بود كه چيزي بگوي د. غالبًا در استخدام ديگران بود و طبق ميل ديگران و در جهت هدف هاي ديگران كار
مي كرد. يكي از اولين چيزهايي كه يادم است پدرم به من گفت اين بود كه چه قدر مهم است انسان آقاي
خودش باشد و اختيار زندگي خودش را داشته باشد.
من در طبقه ششم آپارتماني واقع در منهاتان بزرگ شدم . در تمام دوران كودكي، يك بازي بود كه به كمك
پدرم انجام مي دادم. او در باره خان ه اش صحبت مي كرد. خانه اي كه بنا بود زماني مالك آن شود . در آشپزخانه
آن يك ماشين ظرف شويي بو د. يك باغچه هم داشت. بحث ما بر سر اين بود كه آيا اتاق نشيمن به رنگ سبز
روشن باشد يا به رنگ كرم. من طرفدار رنگ كرم بودم و او فكر مي كرد كه اين رنگ، خيلي سطح بالاست.
وقتي سرانجام پدر و مادرم جاي كوچكي را در لانگ آيلند خريدند و پدرم بازنشسته شد من بيست سال
داشتم. تا مدتي به نظر مي آمد كه روياي او به حقيقت پيوسته اس ت. يك روز شنبه، چند ماه پس از آن كه
صاحب خانه شده بودند، دم منزلشان توقف كردم و ديدم كه پدرم توي صندلي از فرط خستگي خوابش برده
است. منظره اي كه از زمان كودكي با آن آشنايي داشتم، ولي فكر م يكردم كه ديگر وضعشان خوب شده اس ت.
مادرم گفت كه پدرم به تازگي كار كوچكي پيدا كرده است و شايد بتوانند دستي به سر و روي خانه بكشن د. هر
چيزي استهلاك دارد.
مادرم « ؟ از وضعتان راضي هستيد » بار بعد ي كه به ديدارشان رفتم، باز هم توي صندلي خوابيده بود . پرسيدم
خوب، پدرت مي ترسد كسي وارد منزل شود و هر چه را كه در اين مدت به زحمت فراهم كرد ه ايم، ببرد. » گفت
دلم فرو ريخت. پرسيدم كه «. او هنوز ناچار است كار كند تا شايد بتوانيم خانه را به دستگاه دزدگير مجه ز كنيم
چه قدر خرجش م ي شود. از جواب طفره رفت و گفت طولي نم يكشد كه آن را نصب خواهند كرد. چند ماه بعدكه به ديدارشان رفتم، پدرم را خسته و كسل ديد م. پرسيدم كه چه موقع براي استفاده از تعطيلات به سفر
پيشنهاد كردم كسي را براي «. امسال كه نمي شود. نمي توانيم خانه را خالي بگذاريم » مي روند. مادرم گفت
نه، نه، مي داني كه مردم چه جوري هستند. حتي دوستان با دلسوزي » مراقبت از خانه بياورن د. پدرم با ترس گفت
و بعد از آن ديگر به مسافرت نرفتن د. «. از اموال آدم نگهداري نمي كنند.
سرانجام، طوري شد كه پد ر و مادرم به ندرت با هم بيرون م يرفتند، حتي براي رفتن به سينما. هميشه احتمال
آتش سوزي يا فاجعه مبهم و نامعلوم ديگري وجود داش ت. و پدرم تا زنده بود، مشاغل عجيب و غريبي را به
عهده گرفت. عاقبت خانه چنان بر سرنوشت آنان حاكم شد كه هيچ يك از كارفرمايان سابقش چنان نبودند.
(( وقتي بترسيم كه چيزي را از دست بدهيم، اشيايي كه ما مالك آن ها هستيم،
مالك ما مي شوند ))
نظرات