تورقی درکتاب "زندگی نامه ی بهروز وثوقی"
اينروزها همانطور که خوانده و ميدانيد و خبردار شدهايد، کتاب زندگينامۀ «بهرزو وثوقي» بازيگر توانا و مشهور سينماي ايران، بعد از مدتها انتظار چاپ و منتشر شد. کتاب به نثر و نوشتار «ناصر زراعتي» است که خود دستي در داستاننويسي معاصر و نقد فيلم دارد.
برخلاف بازيگران سينماي اروپا و آمريکا که در مرحلهاي از زندگي، به نوشتن بيوگرافي و شرح جزيياتي از زندگي و فعاليتهاي هنري خود ميپردازند، متاسفانه در ايران ايده و يا فکر اينکه هنرمندان نيز شرح حال و زندگينامهاي از خود بنويسند و بگذارند، نبوده و نيست.
گرچه سابقۀ آشنايي ايرانيان با مقولۀ فيلم و سينما به دوران مظفرالدينشاه قاجار ميرسد، و علاقهاي که ميدانيم از همان آغاز براي ساختن فيلم و آموزش هنر بازيگري وجود داشته و حافظۀ تاريخ سينماي ايران که نام صدها هنرمند را در خود دارد.
در ايران جدا از چند کتاب و مجموعهاي که بيشتر حاوي يک مصاحبۀ بلند، همراه با چند مقاله به قلم صاحبنظران و منتقدان فيلم در معرفي و ارزيابي کارنامۀ عمدتا کارگردانهاي سينما، مانند «داريوش مهرجوئي»، «پرويز کيميائي» و «امير نادري» به چاپ رسيده، تنها يک مورد زندگينامه از بازيگران سينما وجود دارد که آنهم به همت «هوشنگ گلمگاني» و در بارۀ «عزتالله انتظامي» با عنوان «آقاي بازيگر» چاپ و منتشر شده است.
«زندگينامه بهروز وثوقي» شايد دومين کتاب از اين دست، و اولين کتابي است که در خارج از کشور به چاپ ميرسد. رواي تمام ماجراهاي اين کتاب «بهروز وثوقي» است و کاتب آن «ناصر زراعتي». متن روان کتاب و تسلسل منطقي و جذاب حوادث آمده در آن البته که مايه از ذوق و تجربۀ «ناصر زراعتي» ميگيرد.
اما اين هم ناگفته نماند که: کتاب با همۀ انتظاري که علاقهمندان براي انتشار آن داشتند، آنچنان که بايد انتظار اهل فن و آشنا به کتاب را برآورده نميکند. نمونۀ مشخص آن، مثلا فهرست اعلام کتاب که نه تنها مغاير با اصول تثبيت شدۀ آن است، بلکه نوعي بدعتگذاري حیرت آور و دور از باور بهنظر ميرسد تا نوآورئي در شيوه و رسم اين کار.
ديگر اينکه مثلا خوب ميبود اگر به نوعي قلم کاتب [ناصر زراعتي] در متن و نوشتار کتاب، با زبان و لحن رواي [بهروز وثوقي] براي خواننده مشخص و نمايان ميشد. نقيصهاي که البته به حروفچين و «ناشر» کتاب برميگردد تا به رواي يا کاتب روايت.
البته همانطور که ميدانيد، تا به حال مطالبي در نقد و بررسي اين کتاب از سوي اهل فن و قلم در اينجا و آنجا نوشته و منتشر شده، و شک نيست که در آينده نيز، باز هم مقالاتي در اين باره نوشته و انتشار خواهد يافت.
من راوي اين حکايت که نه به شيوۀ اهل فن، نوشتن نقد کتاب ميداند و نه به سياق اهل نظر نگاشتني چنين و چنان ميتواند اما، اين کتاب را مثل خيلي از علاقهمندان به اين بازيگر، از شروع تا پايان خواندم و در جاي جاي آن نکات جالبي به نظرم آمد که نوشتن آنها در اينجا بيشتر براي خالي نماندن اين عريضه هست تا هر چيز ديگر.
برخلاف بازيگران سينماي اروپا و آمريکا که در مرحلهاي از زندگي، به نوشتن بيوگرافي و شرح جزيياتي از زندگي و فعاليتهاي هنري خود ميپردازند، متاسفانه در ايران ايده و يا فکر اينکه هنرمندان نيز شرح حال و زندگينامهاي از خود بنويسند و بگذارند، نبوده و نيست.
گرچه سابقۀ آشنايي ايرانيان با مقولۀ فيلم و سينما به دوران مظفرالدينشاه قاجار ميرسد، و علاقهاي که ميدانيم از همان آغاز براي ساختن فيلم و آموزش هنر بازيگري وجود داشته و حافظۀ تاريخ سينماي ايران که نام صدها هنرمند را در خود دارد.
در ايران جدا از چند کتاب و مجموعهاي که بيشتر حاوي يک مصاحبۀ بلند، همراه با چند مقاله به قلم صاحبنظران و منتقدان فيلم در معرفي و ارزيابي کارنامۀ عمدتا کارگردانهاي سينما، مانند «داريوش مهرجوئي»، «پرويز کيميائي» و «امير نادري» به چاپ رسيده، تنها يک مورد زندگينامه از بازيگران سينما وجود دارد که آنهم به همت «هوشنگ گلمگاني» و در بارۀ «عزتالله انتظامي» با عنوان «آقاي بازيگر» چاپ و منتشر شده است.
«زندگينامه بهروز وثوقي» شايد دومين کتاب از اين دست، و اولين کتابي است که در خارج از کشور به چاپ ميرسد. رواي تمام ماجراهاي اين کتاب «بهروز وثوقي» است و کاتب آن «ناصر زراعتي». متن روان کتاب و تسلسل منطقي و جذاب حوادث آمده در آن البته که مايه از ذوق و تجربۀ «ناصر زراعتي» ميگيرد.
اما اين هم ناگفته نماند که: کتاب با همۀ انتظاري که علاقهمندان براي انتشار آن داشتند، آنچنان که بايد انتظار اهل فن و آشنا به کتاب را برآورده نميکند. نمونۀ مشخص آن، مثلا فهرست اعلام کتاب که نه تنها مغاير با اصول تثبيت شدۀ آن است، بلکه نوعي بدعتگذاري حیرت آور و دور از باور بهنظر ميرسد تا نوآورئي در شيوه و رسم اين کار.
ديگر اينکه مثلا خوب ميبود اگر به نوعي قلم کاتب [ناصر زراعتي] در متن و نوشتار کتاب، با زبان و لحن رواي [بهروز وثوقي] براي خواننده مشخص و نمايان ميشد. نقيصهاي که البته به حروفچين و «ناشر» کتاب برميگردد تا به رواي يا کاتب روايت.
البته همانطور که ميدانيد، تا به حال مطالبي در نقد و بررسي اين کتاب از سوي اهل فن و قلم در اينجا و آنجا نوشته و منتشر شده، و شک نيست که در آينده نيز، باز هم مقالاتي در اين باره نوشته و انتشار خواهد يافت.
من راوي اين حکايت که نه به شيوۀ اهل فن، نوشتن نقد کتاب ميداند و نه به سياق اهل نظر نگاشتني چنين و چنان ميتواند اما، اين کتاب را مثل خيلي از علاقهمندان به اين بازيگر، از شروع تا پايان خواندم و در جاي جاي آن نکات جالبي به نظرم آمد که نوشتن آنها در اينجا بيشتر براي خالي نماندن اين عريضه هست تا هر چيز ديگر.
عرض کنم لابد شما هم اصطلاح «تقارب» و يا ضربالمثل معروفي که به «کمال همنشين و تاثير آن» مربوط ميشود را شنيدهايد. در کتاب «زندگينامۀ بهروز» تعريف دو خاطره از او را خواندم که چيزي مشترک در آن، مرا ياد اين ضربالمثل انداخت.
يکي از اين خاطرات مربوط به ايامي است که مشغول بازي در فيلم «عروس دريا»ست، و ديگري زماني که براي افتتاح فيلم «قيصر» به تبريز رفته است. خلاصه شدۀ آن دو خاطره اين است.
تهيهکننده و کارگردان اين فيلم [عروس دريا] «آرمان» هنرپيشۀ مشهور آن سالهاست. . . «ويگن»، خوانندۀ معروف و محبوب، نقش اول مرد را به عهده دارد و «فروزان» نقش اول زن را بازي ميکند. محل فيلمبرداري در شمال ايران؛ بندر پهلوي (انزلي) و غازيان است. . .
يک بار، فرماندۀ نيروي دريايي بندر پهلوي همۀ گروه را براي شام دعوت ميکند روي عرشۀ کشتي. پيش از رفتن، آرمان از افراد گروه فيلمبرداري و بازيگران ميخواهد که زياد مشروب نخورند و به خصوص تاکيد ميکند که با ويگن همپياله نشوند.
افسران و درجهداران نيروي دريايي در بندر پهلوي با همسران خود آمدهاند. همه لباسهاي رسمي و شيک پوشيدهاند. . . شام را که ميخورند، ويگن گيتارش را برميدارد و شروع ميکند به نواختن و آواز خواندن. ترانۀ اول را ميخواند، همه تشويقش ميکنند و برايش کف ميزنند.
يکي از افسران ارشد نيروي دريايي ميآيد و با احترام فراوان به ويگن ميگويد: «ميتوانم از شما خواهش کنم ترانۀ دلِ ديوانه را برايمان بخوانيد؟»
ويگن که مشروب خورده است، ميگويد: «نخير، قرار نيست هر چه شما ميخواهيد من بخوانم. . . من هر ترانهاي را که دوست داشته باشم ميخوانم.»
افسر ارتش که جلو همسر و همرديف و زير دستانش احساس تحقير کرده، دلخور و پکر دست همسرش را ميگيرد و صحنه را ترک ميکند. بقيۀ افسرها هم دور صحنه را خالي ميکنند. [صفحه 92 تا 94 ]
يکي از اين خاطرات مربوط به ايامي است که مشغول بازي در فيلم «عروس دريا»ست، و ديگري زماني که براي افتتاح فيلم «قيصر» به تبريز رفته است. خلاصه شدۀ آن دو خاطره اين است.
تهيهکننده و کارگردان اين فيلم [عروس دريا] «آرمان» هنرپيشۀ مشهور آن سالهاست. . . «ويگن»، خوانندۀ معروف و محبوب، نقش اول مرد را به عهده دارد و «فروزان» نقش اول زن را بازي ميکند. محل فيلمبرداري در شمال ايران؛ بندر پهلوي (انزلي) و غازيان است. . .
يک بار، فرماندۀ نيروي دريايي بندر پهلوي همۀ گروه را براي شام دعوت ميکند روي عرشۀ کشتي. پيش از رفتن، آرمان از افراد گروه فيلمبرداري و بازيگران ميخواهد که زياد مشروب نخورند و به خصوص تاکيد ميکند که با ويگن همپياله نشوند.
افسران و درجهداران نيروي دريايي در بندر پهلوي با همسران خود آمدهاند. همه لباسهاي رسمي و شيک پوشيدهاند. . . شام را که ميخورند، ويگن گيتارش را برميدارد و شروع ميکند به نواختن و آواز خواندن. ترانۀ اول را ميخواند، همه تشويقش ميکنند و برايش کف ميزنند.
يکي از افسران ارشد نيروي دريايي ميآيد و با احترام فراوان به ويگن ميگويد: «ميتوانم از شما خواهش کنم ترانۀ دلِ ديوانه را برايمان بخوانيد؟»
ويگن که مشروب خورده است، ميگويد: «نخير، قرار نيست هر چه شما ميخواهيد من بخوانم. . . من هر ترانهاي را که دوست داشته باشم ميخوانم.»
افسر ارتش که جلو همسر و همرديف و زير دستانش احساس تحقير کرده، دلخور و پکر دست همسرش را ميگيرد و صحنه را ترک ميکند. بقيۀ افسرها هم دور صحنه را خالي ميکنند. [صفحه 92 تا 94 ]
وقتي نمايش «قيصر» در شهرستانها شروع ميشود. براي تبليغ فيلم، بهروز و کارگردان [مسعود کيميايي] به يکي دو شهرستان سفر ميکنند. . . قرار ميشود براي افتتاح فيلم بروند تبريز. . . مهمانان را از فرودگاه به هتل متروپل ميبرند که بالاي سينما است. . .
بهروز و کارگردان تازه رسيدهاند و در اتاق هتل نشستهاند که رييس شهرباني تبريز، يک سرهنگ تمام، با چند پاسبان به ديدن آنها ميآيد و «خير مقدم» ميگويد. . .
ساعت حدود شش بعدازظهر است. در سالن هتل، کنار سرهنگ نشستهاند و پاسبانها هم خبردار ايستادهاند پشت سرشان که ميبينند يک نفر از پلهها دارد ميآيد بالا؛ يکي از جاهلهاي معروف و گردن کلفت تبريز است. يک دست کت و شلوار مخمل مشکي پوشيده، مثل لباس قيصر، پاشنههاي کفشش را هم عينهو قيصر خوابانده، يک تسبيح دانه درشت تو اين دستش، يک دستمال يزدي هم پيچيده دور آن يکي دستش، سلانه سلانه ميآيد طرف آنها. با لهجه غليظ ترکي ميگويد: «سام عليکم. خيلي خوش آمدي به تبريز، آقاي وثوقي!» سري هم براي سرهنگ تکان ميدهد و مينشيند کنارشان:
«آقاي وثوقي! من اين فيلم قيصر شوما را تا حالا ده دوازده دفعه ديدهام. هنوز هم ميخواهم ببينم. . . شوما چه جوري آن جوري را ميري؟»
بهروز ميگويد: «منظورتان را نميفهمم. . .»
«من خيلي سعي کردم مثل شوما راه برم. اما نميشود. پاشو يک خرده اينجا راه برو، من ببينم تو چه جوري راه ميري.» . . .
بهروز ميگويد: «آن که شما ديدهايد، تو فيلم است که ميشود آنجوري راه رفت. وگرنه من نهميتوانم بلند شوم اينجا آنجوري راه بروم.»
جاهله ميگويد: «نه. . . حالا که من دارم ميگويم به شوما، بلند شو راه برو ديگر!»
رييس شهرباني هم ساکت نشسته؛ به بهروز اشاره ميکند که بلند شود و راه برود. . .
بهروز ميگويد: «نه آقا جان، شما براي خودتان ميگوييد. بيخود ميگوييد. قرار نيست هر چيزي که شما ميگوييد من انجام بدهم. آن کار را من جلو دوربين ميکنم. کارگردان فيلم به من ميگويد که ميکنم. . . اينجا من آن کارها را نميتوانم بکنم. اگر هم بتوانم، نميکنم.»
جاهله که انگار بهش بر خورده، دستمال يزدياش را ميپيچيد دور دستش و از جاش بلند ميشود و «بسيار خوب، باشد»ي ميگويد و با سگرمههاي درهم، بدون آنکه با رييس شهرباني و آنهاي ديگر خداحافظي کند، سرش را مياندازد زير و راه ميافتد از پلهها ميرود پايين. . . [صفحه 154 تا 158]
***
حکايت «بزن بزن»هاي «بهروز وثوقي»!
«ويگن» و «بهروز وثوقي» در فيلم «عروس دريا»
ميدانيم که ورود «بهروز وثوقي» به عالم سينما، در اجراي نقشهاي منفي، يا آنگونه که در کتاب زندگينامۀ او آمده «بدمن» فيلمهاي فارسي همراه بوده که اغلب اوقات هم فيلم با کشته شدن و به مجازات رسيدن، و يا از صحنه بيرون رفتن او تمام ميشده.
نقش «مرد بد» و «ناقهرمان» در داستان فيلم کمابيش تا فيلم «قيصر» با اوست. در «قيصر» هم که اولين فيلم «ضد قهرمان» در تاريخ سينماي ايران است، به تعبيري کشته ميشود. سرانجامي که در فيلمهاي بعدي او نيز باز هم تکرار ميشود.
بهرحال ميتوان گفت که بهروز وثوقي هم خودش و هم در فيلمهايي که بازي کرده، به شکلي يا «دست بزن» داشته، و يا بنا به داستان فيلم، «کتکخورش ملس» بوده. در صفحۀ 296 از کتاب زندگينامۀ او، آنجايي که از فيلم «کندو» ميگويد، آمده است:
«بهروز تنها خاطرهاي که از اين فيلم دارد اين است که در صحنۀ بزن بزن در آخرين کافه، لبش پاره ميشود و هفت هشت بخيه ميخورد.»
چند نمونۀ خلاصه شده از اين بزن بزنها را همراه با شماره صفحهاي که در کتاب به چاپ رسيده، ميخوانيم.
يک بار، وقتي در يکي از دهات مشغول کار هستند، ميبينند از دور يک ماشين جيپ ميآيد. معلوم ميشود بازرس ادارۀ بهداشت است، از تهران آمده کار آنها را بررسي کند. بازرس از کار او ايرادي ميگيرد که مثلا «چرا اين کار را کردي و آن کار را نکردي!»
بهروز ميگويد: «از مرکز اين جور به من دستور دادهاند و من هم اجرا کردهام.» بازرس شروع ميکند با او يکي به دو کردن. صدايش را بلند ميکند و سرانجام کار به توهين و فحاشي ميکشد.
« ـ حالا من جوانم و کلهشق. تا ديدم فحش داد، محکم گذاشتم تو گوشش. همکارانم که همه ترک بودند و خيلي هم مرا دوست داشتند، چون با همهشان رابطه دوستانه داشتم و بهشان ميرسيدم، به طرفداري از من ريختند دور بازرس و رانندهاش.
آقاي بازرس ترسيد مبادا اينها بريزند سرش و کتک مفصلي بخورد. سريع سوار ماشين شد و در رفت. . .» [صفحه 45 ـ 46]
نقش «مرد بد» و «ناقهرمان» در داستان فيلم کمابيش تا فيلم «قيصر» با اوست. در «قيصر» هم که اولين فيلم «ضد قهرمان» در تاريخ سينماي ايران است، به تعبيري کشته ميشود. سرانجامي که در فيلمهاي بعدي او نيز باز هم تکرار ميشود.
بهرحال ميتوان گفت که بهروز وثوقي هم خودش و هم در فيلمهايي که بازي کرده، به شکلي يا «دست بزن» داشته، و يا بنا به داستان فيلم، «کتکخورش ملس» بوده. در صفحۀ 296 از کتاب زندگينامۀ او، آنجايي که از فيلم «کندو» ميگويد، آمده است:
«بهروز تنها خاطرهاي که از اين فيلم دارد اين است که در صحنۀ بزن بزن در آخرين کافه، لبش پاره ميشود و هفت هشت بخيه ميخورد.»
چند نمونۀ خلاصه شده از اين بزن بزنها را همراه با شماره صفحهاي که در کتاب به چاپ رسيده، ميخوانيم.
يک بار، وقتي در يکي از دهات مشغول کار هستند، ميبينند از دور يک ماشين جيپ ميآيد. معلوم ميشود بازرس ادارۀ بهداشت است، از تهران آمده کار آنها را بررسي کند. بازرس از کار او ايرادي ميگيرد که مثلا «چرا اين کار را کردي و آن کار را نکردي!»
بهروز ميگويد: «از مرکز اين جور به من دستور دادهاند و من هم اجرا کردهام.» بازرس شروع ميکند با او يکي به دو کردن. صدايش را بلند ميکند و سرانجام کار به توهين و فحاشي ميکشد.
« ـ حالا من جوانم و کلهشق. تا ديدم فحش داد، محکم گذاشتم تو گوشش. همکارانم که همه ترک بودند و خيلي هم مرا دوست داشتند، چون با همهشان رابطه دوستانه داشتم و بهشان ميرسيدم، به طرفداري از من ريختند دور بازرس و رانندهاش.
آقاي بازرس ترسيد مبادا اينها بريزند سرش و کتک مفصلي بخورد. سريع سوار ماشين شد و در رفت. . .» [صفحه 45 ـ 46]
*
حالا در تهران، بيکار و علاف ميگردد و منتظر جواب امتحان وزارت دارايي است. . . هر روز صبح، «اتوبوس سرويس» اداره ميآيد نزديک خانهشان. او که منتظر ايستاده سوار ميشود و همراه کارمندان ديگر ميرود به وزارتخانه. . .
يک روز صبح مثل هميشه سر کوچه ايستاده و منتظر اتوبوس. به عادت هميشگي سيگاري روشن ميکند. پاسباني از آن سوي خيابان ميآيد رو در رويش ميايستد که: «مگر تو نميداني ماه مبارک رمضان است؟ خجالت نميکشي داري تو خيابان سيگار دود ميکني؟ تظاهر به روزهخواري ميکني؟»
بهروز که کسل است و حال و حوصله و دل و دماغ ندارد، ميگويد: «به تو چه مربوط است!»
پاسبان بهش بر ميخورد: «به من چه مربوط است؟! من مامور دولتم.» و دشنام ميدهد. بهروز هم جوابش را ميدهد و دست به يقه ميشوند.
« ـ آقا اين ما را برداشت برد کلانتري که نزديک همانجا بود. به افسر نگهبان گفت که اين به من فحش داده و مرا کتک زده و نميدانم پاگونم را کنده و از اينجور کوليبازيها. . . کار بيخ پيدا کرد. ميخواستند بينداندم زندان. . .» [صفحه 47 – 48]
يک روز صبح مثل هميشه سر کوچه ايستاده و منتظر اتوبوس. به عادت هميشگي سيگاري روشن ميکند. پاسباني از آن سوي خيابان ميآيد رو در رويش ميايستد که: «مگر تو نميداني ماه مبارک رمضان است؟ خجالت نميکشي داري تو خيابان سيگار دود ميکني؟ تظاهر به روزهخواري ميکني؟»
بهروز که کسل است و حال و حوصله و دل و دماغ ندارد، ميگويد: «به تو چه مربوط است!»
پاسبان بهش بر ميخورد: «به من چه مربوط است؟! من مامور دولتم.» و دشنام ميدهد. بهروز هم جوابش را ميدهد و دست به يقه ميشوند.
« ـ آقا اين ما را برداشت برد کلانتري که نزديک همانجا بود. به افسر نگهبان گفت که اين به من فحش داده و مرا کتک زده و نميدانم پاگونم را کنده و از اينجور کوليبازيها. . . کار بيخ پيدا کرد. ميخواستند بينداندم زندان. . .» [صفحه 47 – 48]
بالاخره «ويگن» عصباني ميشود، ميآيد يقۀ بهروز را ميگيرد و از ماشين ميکشدش بيرون: «تو خيال ميکني کي هستي؟ مارلون براندويي؟ من تو اين فيلم [عروس دريا] نقش اول را دارم. آنوقت تو به من محل نميگذاري؟ هر روز پا ميشوي ميروي بيرون، ازت که ميپرسم، جواب سربالا ميدهي؟ تو نميتواني يک چک مرا بخوري.»
بهروز ميگويد: «باشد، قبول. معذرت ميخواهم. حالا بيا سوار شو برويم.»
ويگن ول کن نيست: «نخير، تو بزن، من هم ميزنم. ببينيم کي قويتر است.اول تو بزن.»
« ـ آقا، من که ديگر کاسۀ صبرم لبريز شده بود، نفهميدم چهکار کنم. يک مشت زدم بهش. پاش پيچ خورد و افتاد. . . از شدت درد، بنا کرد به داد و هوار. . .» [صفحۀ 96 – 97]
بهروز ميگويد: «باشد، قبول. معذرت ميخواهم. حالا بيا سوار شو برويم.»
ويگن ول کن نيست: «نخير، تو بزن، من هم ميزنم. ببينيم کي قويتر است.اول تو بزن.»
« ـ آقا، من که ديگر کاسۀ صبرم لبريز شده بود، نفهميدم چهکار کنم. يک مشت زدم بهش. پاش پيچ خورد و افتاد. . . از شدت درد، بنا کرد به داد و هوار. . .» [صفحۀ 96 – 97]
*
شب قبل از حرکت به طرف خرمشهر، به منزل فروزان ميرود. در اين مهماني، عدۀ زيادي از دوستان هنرمند و خواننده هم هستند و شب خوبي ميگذرد.
آخرشب، وقتي مهمانان ميروند، خانمي از دوستان، از بهروز ميخواهد که اگر ممکن است او را به منزلش برساند.
بهروز با اين خانم که بسيار لباس شيکي پوشيده و پالتو پوشت گرانقيمتي هم به تن دارد، از خانه بيرون ميآيند تا سوار ماشين شوند. در همين وقت، ماشيني نگه ميدارد و دو مرد مست پياده ميشوند و بنا ميکنند به متلک گفتن و آزار و اذيت آنها.
هوا تاريک است و کسي هم در خيابان نيست. بهروز و خانم همراهش اعتنايي نميکنند و ميخواهند سوار ماشين شوند که يکي از مستهاي مزاحم ميآيد جلو و پالتو پوست خانم را ميکشد.
« ـ خلاصه دعوايمان شد. . . من با مشت يکيشان را زدم؛ افتاد و ما هم سوار شديم و از معرکه رفتيم. . .»
وقتي خانم را به منزلش ميرساند، ساعت يک و نيم بعداز نيمهشب است. . . نزديکيهاي صبح، از شدت درد بيدار ميشود. ميبيند دست چپش بدجوري ورم کرده و شستش را نميتواند تکان بدهد. . . .
« ـ بعد فهيمدم که نخير، انگشتم شکسته . . .» [196 – 198]
آخرشب، وقتي مهمانان ميروند، خانمي از دوستان، از بهروز ميخواهد که اگر ممکن است او را به منزلش برساند.
بهروز با اين خانم که بسيار لباس شيکي پوشيده و پالتو پوشت گرانقيمتي هم به تن دارد، از خانه بيرون ميآيند تا سوار ماشين شوند. در همين وقت، ماشيني نگه ميدارد و دو مرد مست پياده ميشوند و بنا ميکنند به متلک گفتن و آزار و اذيت آنها.
هوا تاريک است و کسي هم در خيابان نيست. بهروز و خانم همراهش اعتنايي نميکنند و ميخواهند سوار ماشين شوند که يکي از مستهاي مزاحم ميآيد جلو و پالتو پوست خانم را ميکشد.
« ـ خلاصه دعوايمان شد. . . من با مشت يکيشان را زدم؛ افتاد و ما هم سوار شديم و از معرکه رفتيم. . .»
وقتي خانم را به منزلش ميرساند، ساعت يک و نيم بعداز نيمهشب است. . . نزديکيهاي صبح، از شدت درد بيدار ميشود. ميبيند دست چپش بدجوري ورم کرده و شستش را نميتواند تکان بدهد. . . .
« ـ بعد فهيمدم که نخير، انگشتم شکسته . . .» [196 – 198]
فيلمبرداري همسفر در شمال تمام ميشود. بهروز و جمشيد مشايخي با اتوموبيل علي ثابت، از جاده هراز راه ميافتند طرف تهران. اتوموبيل جلوييشان يک جيپ مهاري ژيان است که در آن، دستيار کارگردان و دستيار فيلمبردار (جمشيد فرحي) نشستهاند و وسايل فيلمبرداري را هم گذاشتهاند پشتش.
وقتي به نزديکيهاي آبعلي ميرسند، هوا تاريک ميشود و باران شديدي بنا ميکند به باريدن. جاده خيس است و لغزنده. مهاري ناگهان ليز ميخورد، چپ ميشود و ميافتد کنار جاده. . .
دست به دست هم ميدهند تامهاري چپ شده را بلند کنند و فرحي را از زير ماشين بکشند بيرون. در اين هنگام، يک جيپ از جاده ميگذرد. . . در جيپ باز ميشود و مردي دوربين عکاسي به دست ميپرد پايين.
« ـ از همان جا شروع کرد به عکس گرفتن. . . مطبوعاتي بود. گمان اسمش «خاکي» بود. . . آمد جلو و در اين هير و وير، برگشت رو به من که: «ميشود کمي سر اين آقا را بالاتر بگيري که خون تو صورتش بهتر معلوم شود، من اين عکس را بگيرم. . .»
آقا، من را ميگويي. . . قبلا از آن حرکتش ناراحت شده بودم. . . اين حرف را هم که زد، کفرم در آمد. فرحي را که کشيده بوديم بيرون رها کردم، رفتم دوربين را از دست اين آقا گرفتم، طوري محکم کوبيدم زمين که شکست و فيلمش در آمد و غلتيد، رفت افتاد وسط جاده. . .»
خاکي به بهروز دشنام ميدهد. بهروز هم ميزند تو گوشش. . .
آقاي خاکي را که سخت تمارض ميکند، ميبرند درمانگاه ميخوابانندش.
« ـ در صورتي که چيزي نشده بود. يک چک خورده بود فقط. . . »
بهروز و همراهانش را در پاسگاه نگه ميدارند. [صفحه 262 – 263]
وقتي به نزديکيهاي آبعلي ميرسند، هوا تاريک ميشود و باران شديدي بنا ميکند به باريدن. جاده خيس است و لغزنده. مهاري ناگهان ليز ميخورد، چپ ميشود و ميافتد کنار جاده. . .
دست به دست هم ميدهند تامهاري چپ شده را بلند کنند و فرحي را از زير ماشين بکشند بيرون. در اين هنگام، يک جيپ از جاده ميگذرد. . . در جيپ باز ميشود و مردي دوربين عکاسي به دست ميپرد پايين.
« ـ از همان جا شروع کرد به عکس گرفتن. . . مطبوعاتي بود. گمان اسمش «خاکي» بود. . . آمد جلو و در اين هير و وير، برگشت رو به من که: «ميشود کمي سر اين آقا را بالاتر بگيري که خون تو صورتش بهتر معلوم شود، من اين عکس را بگيرم. . .»
آقا، من را ميگويي. . . قبلا از آن حرکتش ناراحت شده بودم. . . اين حرف را هم که زد، کفرم در آمد. فرحي را که کشيده بوديم بيرون رها کردم، رفتم دوربين را از دست اين آقا گرفتم، طوري محکم کوبيدم زمين که شکست و فيلمش در آمد و غلتيد، رفت افتاد وسط جاده. . .»
خاکي به بهروز دشنام ميدهد. بهروز هم ميزند تو گوشش. . .
آقاي خاکي را که سخت تمارض ميکند، ميبرند درمانگاه ميخوابانندش.
« ـ در صورتي که چيزي نشده بود. يک چک خورده بود فقط. . . »
بهروز و همراهانش را در پاسگاه نگه ميدارند. [صفحه 262 – 263]
*
تنها خاطرهاي که بهروز از اين فيلم [رشيد] به ياد دارد مربوط به زماني است که صحنۀ قطار را فيلمبرداري ميکنند.
بهروز از وسط بيابان ميگذرد. بهروز که نقش دزدي فراري را بازي ميکند، بايد بپرد و سوار قطار در حال حرکت شود.
« ـ قرار بود قطار با سرعت بيست کيلومتر در ساعت حرکت کند که من بتوانم راحت بپرم روي رکاب يکي از واگنها و بعد سوار قطار شوم. . . قيلمبرداري که شروع شد، ديدم قطار با سرعت چهل کيلومتر حرکت ميکند. . .»
بهروز ميپرد و دستگيرۀ در واگن را ميگيرد، اما به دليل سرعت زياد قطار نميتواند پايش را بگذارد روي رکاب و بدنش به صورت افقي، موازي با زمين، قرار ميگيرد. . .
سرانجام، لکوموتيوران گويا از آينه بغل نگاه ميکند و متوجه ميشود که بهروز در چه وضعي قرار گرفته، سرعت قطار را کم ميکند و ميايستد.
« ـ پياده شدم و رفتم طرف راننده. آنقدر عصباني بودم از دستش که ميخواستم بزنمش»
لکوموتيوران ميگويد: «ببخشيد، نفهميدم. . .» [صفحه 216 – 217]
بهروز از وسط بيابان ميگذرد. بهروز که نقش دزدي فراري را بازي ميکند، بايد بپرد و سوار قطار در حال حرکت شود.
« ـ قرار بود قطار با سرعت بيست کيلومتر در ساعت حرکت کند که من بتوانم راحت بپرم روي رکاب يکي از واگنها و بعد سوار قطار شوم. . . قيلمبرداري که شروع شد، ديدم قطار با سرعت چهل کيلومتر حرکت ميکند. . .»
بهروز ميپرد و دستگيرۀ در واگن را ميگيرد، اما به دليل سرعت زياد قطار نميتواند پايش را بگذارد روي رکاب و بدنش به صورت افقي، موازي با زمين، قرار ميگيرد. . .
سرانجام، لکوموتيوران گويا از آينه بغل نگاه ميکند و متوجه ميشود که بهروز در چه وضعي قرار گرفته، سرعت قطار را کم ميکند و ميايستد.
« ـ پياده شدم و رفتم طرف راننده. آنقدر عصباني بودم از دستش که ميخواستم بزنمش»
لکوموتيوران ميگويد: «ببخشيد، نفهميدم. . .» [صفحه 216 – 217]
*
بهروز در اين فيلم [فرشتهاي در خانۀ من] نفش منفي بازي ميکند. جز يک خاطره چيزي يادش نميآيد.
«آذر حکمت شعار» هنرپيشۀ معروف تئاتر و همبازي «محمدعلي جعفري» در آن زمان، در يکي از صحنههاي فيلم، قرار است با بهروز درگيري پيدا کند و به همديگر سيلي بزنند.
« ـ چنان محکم زد تو گوشم که سرم سوت کشيد. چيزي نگفتم. . . نوبت من که شد، تلافياش را در آوردم و چنان سيلي سختي زدم بهش که به گريه افتاد. . .»
آذر حکمتشعار خيلي ناراحت ميشود و قهر ميکند ميرود. . . [صفحه 75 – 76]
«آذر حکمت شعار» هنرپيشۀ معروف تئاتر و همبازي «محمدعلي جعفري» در آن زمان، در يکي از صحنههاي فيلم، قرار است با بهروز درگيري پيدا کند و به همديگر سيلي بزنند.
« ـ چنان محکم زد تو گوشم که سرم سوت کشيد. چيزي نگفتم. . . نوبت من که شد، تلافياش را در آوردم و چنان سيلي سختي زدم بهش که به گريه افتاد. . .»
آذر حکمتشعار خيلي ناراحت ميشود و قهر ميکند ميرود. . . [صفحه 75 – 76]
*
محل فيلمبرداري «دالاهو» کرمانشاه و اطراف آن است.
« ـ اختلاف و کدروت من و فروزان هنوز ادامه داشت و در تمام طول فيلم؛ با هم قهر بوديم.»
صحنهاي را فيلمبرداري ميکنند که فروزان ميافتد توي رودخانه و بهروز بايد نجاتش بدهد.
بهروز خودش را مياندازد تو آب و فروزان را بغل ميکند بياوردش بيرون.
فروزان همانطوري که چشمانش بسته و مثلا بيهوش شده، با صداي آهسته زير لب به بهروز ميگويد: «تو را به خدا، مرا نيندازي تو رودخانه.» [ صفحه 116]
« ـ اختلاف و کدروت من و فروزان هنوز ادامه داشت و در تمام طول فيلم؛ با هم قهر بوديم.»
صحنهاي را فيلمبرداري ميکنند که فروزان ميافتد توي رودخانه و بهروز بايد نجاتش بدهد.
بهروز خودش را مياندازد تو آب و فروزان را بغل ميکند بياوردش بيرون.
فروزان همانطوري که چشمانش بسته و مثلا بيهوش شده، با صداي آهسته زير لب به بهروز ميگويد: «تو را به خدا، مرا نيندازي تو رودخانه.» [ صفحه 116]
*
خانم بازيگري است که نقش هما خواهر اسفنديار [در نمايشنامۀ رستمي ديگر، اسفندياري ديگر] را بازي ميکند. در صحنهاي خانم بازيگر قرار است بهروز را که دستهايش را بستهاند، شلاق بزند. . .
ـ هنگام اجرا، اين خانم بازيگر، به قول معروف چنان در نقش خود غرق شده بود که يادش رفت اين جا صحنه تئاتر است. . . بنا کرد به شلاق زدن. محکم ميزد. حالا نزن، کي بزن. . .
پشت صحنه، بهروز لباسش را درميآورد، ميبيند پشتش از ضربههاي شلاق خانم بازيگر، کبود شده است. کارگردان [ايرج جنتيعطائي] را صدا ميزند. پشت خود را به او نشان ميدهد و ميگويد: «اگر يک بار ديگر اين کار تکرار شود، من هم بلدم چه کنم. روي صحنه کاري ميکنم که هيچ لطمهاي به من نخورد و تمام تماشاگران حرکتم را بگذارند به حساب نقش؛ چنان با لگد ميزنم بهش که پرت شود آن ظرف سالن. . .»
ـ کارگردان رنگش شد مثل گچ. گفت: «نه، تو رو به خدا بهروز! مبادا اين کار را بکني که آبروي همهمان ميرود!» [صفحه 395 - 396]
ـ هنگام اجرا، اين خانم بازيگر، به قول معروف چنان در نقش خود غرق شده بود که يادش رفت اين جا صحنه تئاتر است. . . بنا کرد به شلاق زدن. محکم ميزد. حالا نزن، کي بزن. . .
پشت صحنه، بهروز لباسش را درميآورد، ميبيند پشتش از ضربههاي شلاق خانم بازيگر، کبود شده است. کارگردان [ايرج جنتيعطائي] را صدا ميزند. پشت خود را به او نشان ميدهد و ميگويد: «اگر يک بار ديگر اين کار تکرار شود، من هم بلدم چه کنم. روي صحنه کاري ميکنم که هيچ لطمهاي به من نخورد و تمام تماشاگران حرکتم را بگذارند به حساب نقش؛ چنان با لگد ميزنم بهش که پرت شود آن ظرف سالن. . .»
ـ کارگردان رنگش شد مثل گچ. گفت: «نه، تو رو به خدا بهروز! مبادا اين کار را بکني که آبروي همهمان ميرود!» [صفحه 395 - 396]
*
محل فيلمبرداري در کوه و کمرهاي اطراف آبعلي است. صحنهاي را فيلمبرداري ميکنند که بهروز را بستهاند به يک تير چوبي و غفاري که نقش يکي از افراد ايل هاشمخان را بازي ميکند، بايد با شلاق او را بزند. . . قرار است که جهانگير غفاري اداي شلاق زدن را درآورد و نقش بازي کند.
ـ شروع کرد به زدن. . . واقعا ميزد. محکم هم ميزد. يکي زد تحمل کردم. دومي را زد، هيچي نگفتم. شلاق سوم و چهارم. ديدم نه، تمام تنم آتش گرفت. دستم را باز کردم و گذاشتم دنبالش. او بدو، من بدو. . . [صفحه 106]
ـ شروع کرد به زدن. . . واقعا ميزد. محکم هم ميزد. يکي زد تحمل کردم. دومي را زد، هيچي نگفتم. شلاق سوم و چهارم. ديدم نه، تمام تنم آتش گرفت. دستم را باز کردم و گذاشتم دنبالش. او بدو، من بدو. . . [صفحه 106]
***
سيطرۀ «داشمشدي»هاي «گردن کلفت»!
«بهروز وثوقي» و «ناصر ملک مطيعي» در يک صحنۀ فيلم نشده از «قيصر»
از چندين حُسن و خواصي که «سفرنامه»ها دارند، يکي هم اين است که با مطالعۀ آنها ميتوان به آداب و عادات و رسم و سنتهاي مرسوم در نزد مردم و ملتي که نويسندۀ سفرنامه در گذر از آن کشور، و يا مدت اقامت خود آنها را تجربه کرده و ديده، پي برد. جدا از اين مقوله، در مطالعۀ اين يادداشتهاي سفر، ميشود فرهنگ رفتاري و مناسبات اجتماعي حاکم بر آن جامعه را نيز شناخت و ديد.
بعد از «سفرنامه» و يادنوشتهها و يادداشتهاي سياحان و جهانگردان، ميشود گفت که «زندگينامه»هاي که شخصيتهاي شناخته شده در عرصۀ علم و هنر و سياست منتشر کردهاند، ميتواند نمايانگر وضعيت اجتماعي و مناسبات معمول و جاري در حوزهاي باشد که شخص در آن فعال بوده.
ما در خلال شرح و تعريفي که او از فعاليت و عملکرد خود در طول زندگي خود ميدهد، ميتوانيم گوشههايي از فرهنگ درست يا غلط ولي مسلط در آن روزگار را ببينيم و کشف کنيم. نمونۀ آن مثلا در همين «کتاب بهروز» که شامل شرح حال و زندگينامۀ «بهروز وثوقي» بازيگر تواناي سينماي مطرح و معاصر ايران است.
«کتاب بهروز» را ميخوانيم تا با شرحي که از فعاليتهاي هنري خود ميدهد، با زندگي و کارنامۀ هنري او آشنا شويم، ولي ضمن مطالعۀ آن «داشمشدي»هايي را هم ميبينيم که نفوذ و حضورشان را به همه و در هر جا تحميل ميکنند. «گردن کلفت»هايي از تبار «شعبان جعفري»ها شايد، که به «بهروز وثوقي» سلام ميدهند و خوشآمد ميگويند، ولي به رييس شهرباني تبريز، فقط «سري تکان ميدهند».
«. . . در سالن هتل، کنار سرهنگ نشستهاند و پاسبانها هم خبردار ايستادهاند پشت سرشان که ميبينند يک نفر از پلهها دارد ميآيد بالا؛ يکي از جاهلهاي معروف و گردن کلفت تبريز است. يک دست کت و شلوار مخمل مشکي پوشيده، مثل لباس قيصر، پاشنههاي کفشش را هم عينهو قيصر خوابانده، يک تسبيح دانه درشت تو اين دستش، يک دستمال يزدي هم پيچيده دور آن يکي دستش، سلانه سلانه ميآيد طرف آنها. با لهجه غليظ ترکي ميگويد: «سام عليکم. خيلي خوش آمدي به تبريز، آقاي وثوقي!» سري هم براي سرهنگ تکان ميدهد و مينشيند کنارشان. . .
«من خيلي سعي کردم مثل شوما راه برم. اما نميشود. پاشو يک خرده اينجا راه برو، من ببينم تو چه جوري راه ميري.» . . .
بهروز ميگويد: «آن که شما ديدهايد، تو فيلم است که ميشود آنجوري راه رفت. وگرنه من نميتوانم بلند شوم اينجا آنجوري راه بروم.»
جاهله ميگويد: «نه. . . حالا که من دارم ميگويم به شوما، بلند شو راه برو ديگر!»
رييس شهرباني هم ساکت نشسته؛ به بهروز اشاره ميکند که بلند شود و راه برود. . .
[صفحه 157 – 158]
اين فصل از کتاب با بيرون راندن بهروز وثوقي از شهر تبريز تمام ميشود. آقاي جاهل به خاطر رکاب ندادن قيصر، دارد شهر را بههم ميريزد. رييس شهرباني فقط ميخواهد که «آقاي وثوقي از شهر بروند».
سرهنگ از در پشتي هتل آنها را سواز يک ماشين پليس ميکند. با سرعت ميرساندشان به فرودگاه. يک هواپيماي ارتشي منتظرشان است؛ هواپيمايي است باري که کاه و يونجه حمل ميکند. رييس شهرباني از پيش، ترتيب همه چيز را داده است. سوار هواپيماي ارتشي ميشوند، لابهلاي کاه و يونجهها مينشينند و برميگردند به تهران.
[صفحه 161]
بعد از «سفرنامه» و يادنوشتهها و يادداشتهاي سياحان و جهانگردان، ميشود گفت که «زندگينامه»هاي که شخصيتهاي شناخته شده در عرصۀ علم و هنر و سياست منتشر کردهاند، ميتواند نمايانگر وضعيت اجتماعي و مناسبات معمول و جاري در حوزهاي باشد که شخص در آن فعال بوده.
ما در خلال شرح و تعريفي که او از فعاليت و عملکرد خود در طول زندگي خود ميدهد، ميتوانيم گوشههايي از فرهنگ درست يا غلط ولي مسلط در آن روزگار را ببينيم و کشف کنيم. نمونۀ آن مثلا در همين «کتاب بهروز» که شامل شرح حال و زندگينامۀ «بهروز وثوقي» بازيگر تواناي سينماي مطرح و معاصر ايران است.
«کتاب بهروز» را ميخوانيم تا با شرحي که از فعاليتهاي هنري خود ميدهد، با زندگي و کارنامۀ هنري او آشنا شويم، ولي ضمن مطالعۀ آن «داشمشدي»هايي را هم ميبينيم که نفوذ و حضورشان را به همه و در هر جا تحميل ميکنند. «گردن کلفت»هايي از تبار «شعبان جعفري»ها شايد، که به «بهروز وثوقي» سلام ميدهند و خوشآمد ميگويند، ولي به رييس شهرباني تبريز، فقط «سري تکان ميدهند».
«. . . در سالن هتل، کنار سرهنگ نشستهاند و پاسبانها هم خبردار ايستادهاند پشت سرشان که ميبينند يک نفر از پلهها دارد ميآيد بالا؛ يکي از جاهلهاي معروف و گردن کلفت تبريز است. يک دست کت و شلوار مخمل مشکي پوشيده، مثل لباس قيصر، پاشنههاي کفشش را هم عينهو قيصر خوابانده، يک تسبيح دانه درشت تو اين دستش، يک دستمال يزدي هم پيچيده دور آن يکي دستش، سلانه سلانه ميآيد طرف آنها. با لهجه غليظ ترکي ميگويد: «سام عليکم. خيلي خوش آمدي به تبريز، آقاي وثوقي!» سري هم براي سرهنگ تکان ميدهد و مينشيند کنارشان. . .
«من خيلي سعي کردم مثل شوما راه برم. اما نميشود. پاشو يک خرده اينجا راه برو، من ببينم تو چه جوري راه ميري.» . . .
بهروز ميگويد: «آن که شما ديدهايد، تو فيلم است که ميشود آنجوري راه رفت. وگرنه من نميتوانم بلند شوم اينجا آنجوري راه بروم.»
جاهله ميگويد: «نه. . . حالا که من دارم ميگويم به شوما، بلند شو راه برو ديگر!»
رييس شهرباني هم ساکت نشسته؛ به بهروز اشاره ميکند که بلند شود و راه برود. . .
[صفحه 157 – 158]
اين فصل از کتاب با بيرون راندن بهروز وثوقي از شهر تبريز تمام ميشود. آقاي جاهل به خاطر رکاب ندادن قيصر، دارد شهر را بههم ميريزد. رييس شهرباني فقط ميخواهد که «آقاي وثوقي از شهر بروند».
سرهنگ از در پشتي هتل آنها را سواز يک ماشين پليس ميکند. با سرعت ميرساندشان به فرودگاه. يک هواپيماي ارتشي منتظرشان است؛ هواپيمايي است باري که کاه و يونجه حمل ميکند. رييس شهرباني از پيش، ترتيب همه چيز را داده است. سوار هواپيماي ارتشي ميشوند، لابهلاي کاه و يونجهها مينشينند و برميگردند به تهران.
[صفحه 161]
*
فيلم [دشت سرخ] ميرود روي پردۀ سينماها.
يک روز ساعت هشت صبح، بهروز از خانه که ميآيد بيرون، با دو داشمشدي جاهل و گردن کلفت (موي سر فرفري و روغن زده، پيراهنهاي سفيد يقه باز، کفشهاي پاشنه خوابيده) رو به رو ميشود.
يکيشان ميگويد: «سام عليک!»
بهروز جا ميخورد: «سلام. . . امري داشتيد؟»
آن يکي ميگويد: «آق بهروز! اين چه فيلمي بود شوما بازي کردي؟ (ناگهان بغض گلويش را ميگيرد) آخه اينم فيلم بود تو بازي کردي داشم؟ ما رفتيم ديديم. . . (چند لحظه سکوت ميکند خيره ميشود تو چشمهاي بهروز) نکن اين کارارو. . .»
بهروز که ميبيند قضيه انگار جدي است و طرف هم سخت عصباني، ميگويد: «چشم. ديگر تکرار نميشود. شما ببخشيد. . .»
داشمشدي دست بردار نيست: «آخه درست نيس داشم، نکن. . .»
رفيقش دستش را ميگيرد و ميگويد: «داش عباس! بيا بريم. . . شما ببخشش. . . بيا بريم ديگه، شنيدي که گفت ديگه نميکنه. . .»
هر دو راه ميافتند. عباس آقا همينطور که دور ميشود تکرار ميکند: «نکن آق بهروز! اين کارارو نکن. خوبيت نداره برا شوما.» [صفحه 120 – 121]
يک روز ساعت هشت صبح، بهروز از خانه که ميآيد بيرون، با دو داشمشدي جاهل و گردن کلفت (موي سر فرفري و روغن زده، پيراهنهاي سفيد يقه باز، کفشهاي پاشنه خوابيده) رو به رو ميشود.
يکيشان ميگويد: «سام عليک!»
بهروز جا ميخورد: «سلام. . . امري داشتيد؟»
آن يکي ميگويد: «آق بهروز! اين چه فيلمي بود شوما بازي کردي؟ (ناگهان بغض گلويش را ميگيرد) آخه اينم فيلم بود تو بازي کردي داشم؟ ما رفتيم ديديم. . . (چند لحظه سکوت ميکند خيره ميشود تو چشمهاي بهروز) نکن اين کارارو. . .»
بهروز که ميبيند قضيه انگار جدي است و طرف هم سخت عصباني، ميگويد: «چشم. ديگر تکرار نميشود. شما ببخشيد. . .»
داشمشدي دست بردار نيست: «آخه درست نيس داشم، نکن. . .»
رفيقش دستش را ميگيرد و ميگويد: «داش عباس! بيا بريم. . . شما ببخشش. . . بيا بريم ديگه، شنيدي که گفت ديگه نميکنه. . .»
هر دو راه ميافتند. عباس آقا همينطور که دور ميشود تکرار ميکند: «نکن آق بهروز! اين کارارو نکن. خوبيت نداره برا شوما.» [صفحه 120 – 121]
*
يکي از روزها، در همان خانه دارند فيلمبرداري [گوزنها] ميکنند. مثل هر روز، تو کوچه پشت در خانه پر است از جمعيت کنجکاو و علاقهمند به سينما.
حالا نزديک ظهر است. در باز ميشود و مرد هيکلدار داشمشدي و رشيدي کت و شلوار مشکي و پيراهن سفيد بر تن وارد ميشود. يکراست ميرود طرف بهروز.
«آقا بهروز! شما امروز ناهار منزل ماييد. . .»
مرد ميگويد: «بالاخره ناهار که بايد بخوريد، نه؟ ناهار ميرويم خانۀ ما.» بعد ميرود سراغ کارگردان: «آقا! شما اجازه بدهيد اين آقا بهروز امروز ناهار بيايد پيش ما.»
کارگردان که انگار اينجور داشمشديها را ميشناسد و ميداند نبايد سربهسرشان گذاشت، چون ممکن است دردسر درست کنند، به بهروز ميگويد: «مانعي ندارد. برو. اما ناهار که خوردي، زود برگرد که ميخواهيم کار کنيم.»
بهروز به مرد ميگويد: «پس اجازه بدهيد لباسم را عوض کنم.»
مرد ميگويد: «نه داشم! همين جوري خوبه، بيا بريم. . .»
بهروز همراه مرد راه ميافتد، با همان لباس سيد بر تن، با همان کفشهاي پاشنه خوابيده، لخلخکنان. . .
تو کوچه، پشت سرشان، صد، صد و پنجاه نفري راه ميافتند. در راه همينطور صحبت ميکنند و ميروند تا ميرسند به خانهاي قديمي و بزرگ. . . تو اتاق، سفرهاي انداختهاند رو زمين از اين سر تا آن سر. . . انواع و اقسام غذاها را هم چيدهاند. مينشينند سر سفره و مهمانان ديگر هم مؤدب و ساکت مينشينند دور تا دور اتاق و خيره ميشوند به آن دو.
مرد همۀ ليوانها را پر از مشروب ميکند و يکيش را ميدهد دست بهروز.
بهروز ميگويد: « قربانت. . . من وقت کار مشروب نميخورم. . .»
مرد ميگويد: «اي بابا يک گيلاس که عيبي ندارد. . . بزن آقا بهروز! به سلامتي خودت. . .»
« ـ خلاصه، يک گيلاس شد دوتا و دوتا شد سه تا و . . .»
ناهار که تمام ميشود سفره را جمع ميکنند و ميوه ميآورند. بهروز ميگويد: «خب ديگر، اجازه بدهيد بروم چون الان افراد گروه منتظر ممند، بايد کارمان را ادامه بدهيم. . .»
داشمشدي محل ليوان بهروز را باز پر ميکند: «اي بابا . . . حالا يک دفعه آمدهاي کلبه خرابۀ ما. امروز بعدازظهر را کار نکن. چي ميشود؟ به سلامتي. . .»
« ـ اين آقا مگر گذاشت ما بلند شويم؟ تا عصر هي براي ما ريخت و «به سلامتي آقا بهروز، به سلامتي پدر آقا بهروز، به سلامتي مادر آقا بهروز، به سلامتي داداشهاي آقا بهروز. . .» و جماعت هم ميگفتند: «به سلامتي، نوش. . .»
آفتاب رسيده است سر بام که بهروز خلاص ميشود و مست و پاتيل برميگردد سر صحنه. افراد گروه بيکار نشستهاند سينۀ ديوار. عدهاي سيگار دود ميکنند و بعضيها چاي مينوشند. کارگردان هم کاردش بزني، خونش در نميآيد. همه معطل و منتظر بهروزاند.
« ـ خب، طبيعتا کارگردان خيلي ناراحت بود، ولي ميدانست که دست من نبوده. . . خودش بچۀ چنان محلهايي بود و ميدانست که با اينطور آدمها را نميشود کلنجار رفت و باهاشان سرشاخ شد. بهتر است آدم مدارا کند. . . آن روز ديگر کار نکرديم. »
[صفحه 274 – 276]
حالا نزديک ظهر است. در باز ميشود و مرد هيکلدار داشمشدي و رشيدي کت و شلوار مشکي و پيراهن سفيد بر تن وارد ميشود. يکراست ميرود طرف بهروز.
«آقا بهروز! شما امروز ناهار منزل ماييد. . .»
مرد ميگويد: «بالاخره ناهار که بايد بخوريد، نه؟ ناهار ميرويم خانۀ ما.» بعد ميرود سراغ کارگردان: «آقا! شما اجازه بدهيد اين آقا بهروز امروز ناهار بيايد پيش ما.»
کارگردان که انگار اينجور داشمشديها را ميشناسد و ميداند نبايد سربهسرشان گذاشت، چون ممکن است دردسر درست کنند، به بهروز ميگويد: «مانعي ندارد. برو. اما ناهار که خوردي، زود برگرد که ميخواهيم کار کنيم.»
بهروز به مرد ميگويد: «پس اجازه بدهيد لباسم را عوض کنم.»
مرد ميگويد: «نه داشم! همين جوري خوبه، بيا بريم. . .»
بهروز همراه مرد راه ميافتد، با همان لباس سيد بر تن، با همان کفشهاي پاشنه خوابيده، لخلخکنان. . .
تو کوچه، پشت سرشان، صد، صد و پنجاه نفري راه ميافتند. در راه همينطور صحبت ميکنند و ميروند تا ميرسند به خانهاي قديمي و بزرگ. . . تو اتاق، سفرهاي انداختهاند رو زمين از اين سر تا آن سر. . . انواع و اقسام غذاها را هم چيدهاند. مينشينند سر سفره و مهمانان ديگر هم مؤدب و ساکت مينشينند دور تا دور اتاق و خيره ميشوند به آن دو.
مرد همۀ ليوانها را پر از مشروب ميکند و يکيش را ميدهد دست بهروز.
بهروز ميگويد: « قربانت. . . من وقت کار مشروب نميخورم. . .»
مرد ميگويد: «اي بابا يک گيلاس که عيبي ندارد. . . بزن آقا بهروز! به سلامتي خودت. . .»
« ـ خلاصه، يک گيلاس شد دوتا و دوتا شد سه تا و . . .»
ناهار که تمام ميشود سفره را جمع ميکنند و ميوه ميآورند. بهروز ميگويد: «خب ديگر، اجازه بدهيد بروم چون الان افراد گروه منتظر ممند، بايد کارمان را ادامه بدهيم. . .»
داشمشدي محل ليوان بهروز را باز پر ميکند: «اي بابا . . . حالا يک دفعه آمدهاي کلبه خرابۀ ما. امروز بعدازظهر را کار نکن. چي ميشود؟ به سلامتي. . .»
« ـ اين آقا مگر گذاشت ما بلند شويم؟ تا عصر هي براي ما ريخت و «به سلامتي آقا بهروز، به سلامتي پدر آقا بهروز، به سلامتي مادر آقا بهروز، به سلامتي داداشهاي آقا بهروز. . .» و جماعت هم ميگفتند: «به سلامتي، نوش. . .»
آفتاب رسيده است سر بام که بهروز خلاص ميشود و مست و پاتيل برميگردد سر صحنه. افراد گروه بيکار نشستهاند سينۀ ديوار. عدهاي سيگار دود ميکنند و بعضيها چاي مينوشند. کارگردان هم کاردش بزني، خونش در نميآيد. همه معطل و منتظر بهروزاند.
« ـ خب، طبيعتا کارگردان خيلي ناراحت بود، ولي ميدانست که دست من نبوده. . . خودش بچۀ چنان محلهايي بود و ميدانست که با اينطور آدمها را نميشود کلنجار رفت و باهاشان سرشاخ شد. بهتر است آدم مدارا کند. . . آن روز ديگر کار نکرديم. »
[صفحه 274 – 276]
***
در حال مستي رانندگي نکنيد!
گفتيم همانطور که از لابهلاي سطور سفرنامهها ميتوان به آداب و رسم و سنتهاي ملتي پي برد، از ميان خطوط زندگينامهها هم ميشود از جمله با گوشههايي از فرهنگ رفتاري و مناسبات جاري در جامعه آشنا شد.
در آخرين بخش از اين نوشتار، با تورقي ديگر در کتاب «زندگينامۀ بهروز وثوقي» نگاهي هم به عادي بودن رانندگي در حال مستي که در ايران آن روزگار ـ و شايد هنوز و در اين روزگار هم ـ امري عادي و رايج بود، خواهيم کرد. ولي حالا که صحبت از رانندگي و راندن ماشين شد، اجازه بدهيد نکتهاي را که باز در ميان خاطرات بازگو شدۀ اين بازيگر هنرمند به چشمم خورد را بگويم و بعد برويم سر اصل مطلب.
«بهروز وثوقي» در تعريف خاطراتش از بعضي فيلمها که بازي کرده، چيز چنداني به ياد ندارد. براي برخي از آن فيلمها اصلا خاطرهاي به ذهنش نميرسد. مثلا در باره فيلم «بيست سال انتظار» [صفحۀ 102]، يا فيلم «ايمان» [صفحۀ 112] و فيلم «وسوسۀ شيطان» [صفحۀ 114]، ولي اتوموبيلهايي که داشته را به نام و نشان و حتي رنگ و مدل به ياد ميآورد. چند نمونه از اين به يادآوري را عينا از متن کتاب ميخوانيم.
قرار ميگذارند که بهروز برود دنبال [محمدعلي] جعفري و او را سوار کند و با هم اول بروند کرمانشاه و بعد به روستايي نزديک قصر شيرين که محل فيلمبرداري [لذت گناه] است. بهروز آنروزها يک «ب. ام. و 2002» سفيد رنگ دارد. [صفحۀ 86]
در آخرين بخش از اين نوشتار، با تورقي ديگر در کتاب «زندگينامۀ بهروز وثوقي» نگاهي هم به عادي بودن رانندگي در حال مستي که در ايران آن روزگار ـ و شايد هنوز و در اين روزگار هم ـ امري عادي و رايج بود، خواهيم کرد. ولي حالا که صحبت از رانندگي و راندن ماشين شد، اجازه بدهيد نکتهاي را که باز در ميان خاطرات بازگو شدۀ اين بازيگر هنرمند به چشمم خورد را بگويم و بعد برويم سر اصل مطلب.
«بهروز وثوقي» در تعريف خاطراتش از بعضي فيلمها که بازي کرده، چيز چنداني به ياد ندارد. براي برخي از آن فيلمها اصلا خاطرهاي به ذهنش نميرسد. مثلا در باره فيلم «بيست سال انتظار» [صفحۀ 102]، يا فيلم «ايمان» [صفحۀ 112] و فيلم «وسوسۀ شيطان» [صفحۀ 114]، ولي اتوموبيلهايي که داشته را به نام و نشان و حتي رنگ و مدل به ياد ميآورد. چند نمونه از اين به يادآوري را عينا از متن کتاب ميخوانيم.
قرار ميگذارند که بهروز برود دنبال [محمدعلي] جعفري و او را سوار کند و با هم اول بروند کرمانشاه و بعد به روستايي نزديک قصر شيرين که محل فيلمبرداري [لذت گناه] است. بهروز آنروزها يک «ب. ام. و 2002» سفيد رنگ دارد. [صفحۀ 86]
بالاخره يک روز، ويگن همراهش ميرود. سوار شورولت «سوفيا»ي بهروز ميشوند و ميروند در شهر گشتي بزنند. [صفحۀ 93]
شباويز ميشود تهيه کننده [فيلم قيصر]، از طرف آريانا فيلم و مقداري پول ميگذارد. بهروز ماشين کورسي اپل «جي.تي» زرد رنگش را ميفروشد و پولش را ميگذارد روي سرمايۀ فيلم. . . [صفحه 136]
«بهروز وثوقي» و «داوود رشيدي» در فيلم «فرار از تله»
و اما از عادت، يا عادي بودن رانندگي در حال مستي، يا راندن در زماني که راننده مشروب الکلي نوشيده ميگفتيم. تا آنجا که اين بندۀ راوي به خاطر دارد. در آن زمان ماضي از سوي مامورين پليس راه، چنانکه امروزه در کشورهاي اروپائي و آمريکا هست و ميبينيم، کنترلي براي اينکه ميزان درجۀ الکل نوشيده شده توسط رانندگان را بدانند، نبود. در خود شهرها که اصلا نبود. در زمان حال گويا اين کنترل به مصداق آن بيت از شعر «احمد شاملو» که گفت: «دهانت را ميبويند، مبادا گفته باشي دوستت دارم.» در حد «ها» کردن و «بوييدن» اجرا ميشود.
البته اين امر شايد در آنروزگار چندان مورد توجه نبود و معلوم است که مسئله رانندگي کردن در حال مستي، آنقدرها هم جدي گرفته نميشد. ولي حالا وقتي که کتاب «زندگينامۀ بهروز وثوقي» را ميخواني، گرچه بيشتر در پي خواندن خاطرات و بازگو کردن تجربيات اين بازيگر هستي، اما به يکباره اين عادت و يا بهتر گفته باشيم «رفتار اجتماعي» عادي شده در آن مرز و بوم به چشم ميخورد. رفتاري چنان عادي شده که حتي امروز بعد از گذشت اينهمه سال فاصلۀ زماني و آنهمه بعد مکاني، باز در بيان خاطرهها و يادها، بازگو ميشود و از ياد نرفته است.
البته اين امر شايد در آنروزگار چندان مورد توجه نبود و معلوم است که مسئله رانندگي کردن در حال مستي، آنقدرها هم جدي گرفته نميشد. ولي حالا وقتي که کتاب «زندگينامۀ بهروز وثوقي» را ميخواني، گرچه بيشتر در پي خواندن خاطرات و بازگو کردن تجربيات اين بازيگر هستي، اما به يکباره اين عادت و يا بهتر گفته باشيم «رفتار اجتماعي» عادي شده در آن مرز و بوم به چشم ميخورد. رفتاري چنان عادي شده که حتي امروز بعد از گذشت اينهمه سال فاصلۀ زماني و آنهمه بعد مکاني، باز در بيان خاطرهها و يادها، بازگو ميشود و از ياد نرفته است.
*
يک شب، بهروز و ويگن با هم ميروند بيرون، در رستوراني ارمني شام ميخورند.
ـ من معمولا «ودکا» ميخوردم. گفتم مشروب هم بياورند. ويگن هم مشروب خواست. گفتم: «خواهش ميکنم نخور. آرمان از من خواسته باهات مشروب نخورم.»
ويگن گفت: «يک گيلاس که اشکالي ندارد. يکي شد دو تا و دو تا شد سه تا و خلاصه پشت سر هم خورد. من هم روم نميشد چيزي بگويم. به هر حال از من بزرگتر بود و بهش احترام ميگذاشتم.
از رستوران ميآيند بيرون. سوار ماشين ميشوند و راه ميافتند. وسط راه ويگن ميگويد: «نگهدار!» بهروز کنار خيابان ماشين را پارک ميکند. ويگن پياده ميشود و تلو تلو خوران ميرود تو يک پيالهفروشي. بهروز هم دنبالش راه ميافتد. [صفحۀ 95]
ـ من معمولا «ودکا» ميخوردم. گفتم مشروب هم بياورند. ويگن هم مشروب خواست. گفتم: «خواهش ميکنم نخور. آرمان از من خواسته باهات مشروب نخورم.»
ويگن گفت: «يک گيلاس که اشکالي ندارد. يکي شد دو تا و دو تا شد سه تا و خلاصه پشت سر هم خورد. من هم روم نميشد چيزي بگويم. به هر حال از من بزرگتر بود و بهش احترام ميگذاشتم.
از رستوران ميآيند بيرون. سوار ماشين ميشوند و راه ميافتند. وسط راه ويگن ميگويد: «نگهدار!» بهروز کنار خيابان ماشين را پارک ميکند. ويگن پياده ميشود و تلو تلو خوران ميرود تو يک پيالهفروشي. بهروز هم دنبالش راه ميافتد. [صفحۀ 95]
*
وقتي قرار ميشود براي ادامۀ کار [فيلم قهرمانان] بروند قزوين، «ويتمن» از بهروز ميخواهد که برود هتل دنبالش و او را بردارد تا با هم راهي قزوين شوند.
صبح زود، ساعت پنج، بهروز ميرود هتل هيلتون دنبال استوارت ويتمن و او را سوار ميکند و راه ميافتند. حدود پنج و نيم ميرسند کرج، قرار بوده هفت صبح در محل فيلمبرداري، روستايي بين کرج و قزوين، باشند.
بهروز که هنوز صبحانه نخورده، از ويتمن ميپرسد: «کلهپاچه ميخوري؟». . . در کرج، وارد يک «طباخي» ميشوند. . . بهروز زبان و مغز و پاچه و چشم و بناگوش سفارش ميدهد.
طباخ که متوجه ميشود همراه و مهمان بهروز «خارجي» است، سرش را ميآورد جلو و زير گوش بهروز، با صداي آهسته ميگويد: «آقا وثوقي! اين آقا رفيقت، ودکا هم ميخورد براش بيارم؟»
بهروز رو ميکند به استوارت ويتمن و ميگويد: «استو! ميپرسد ودکا ميخوري؟»
ويتمن ساعتش را نگاه ميکند و ميگويد: «ساعت شش صبح؟» کمي مکث ميکند و ميگويد: «چرا نه! باشد، بخوريم.» . . .
« ـ اولش با ترديد و اکراه يک کمي خورد. . . وقتي خورد ديد نه، انگار خوشمزه است. خيلي خوشش آمد، به خصوص با ودکا. . .»
کلهپاچه خورده و «صبوحي» زده، سر حال و شنگول سوار ميشوند و راه ميافتند و البته با تاخير ميرسند به محل فيلمبرداري. [صفحه 163 – 165]
صبح زود، ساعت پنج، بهروز ميرود هتل هيلتون دنبال استوارت ويتمن و او را سوار ميکند و راه ميافتند. حدود پنج و نيم ميرسند کرج، قرار بوده هفت صبح در محل فيلمبرداري، روستايي بين کرج و قزوين، باشند.
بهروز که هنوز صبحانه نخورده، از ويتمن ميپرسد: «کلهپاچه ميخوري؟». . . در کرج، وارد يک «طباخي» ميشوند. . . بهروز زبان و مغز و پاچه و چشم و بناگوش سفارش ميدهد.
طباخ که متوجه ميشود همراه و مهمان بهروز «خارجي» است، سرش را ميآورد جلو و زير گوش بهروز، با صداي آهسته ميگويد: «آقا وثوقي! اين آقا رفيقت، ودکا هم ميخورد براش بيارم؟»
بهروز رو ميکند به استوارت ويتمن و ميگويد: «استو! ميپرسد ودکا ميخوري؟»
ويتمن ساعتش را نگاه ميکند و ميگويد: «ساعت شش صبح؟» کمي مکث ميکند و ميگويد: «چرا نه! باشد، بخوريم.» . . .
« ـ اولش با ترديد و اکراه يک کمي خورد. . . وقتي خورد ديد نه، انگار خوشمزه است. خيلي خوشش آمد، به خصوص با ودکا. . .»
کلهپاچه خورده و «صبوحي» زده، سر حال و شنگول سوار ميشوند و راه ميافتند و البته با تاخير ميرسند به محل فيلمبرداري. [صفحه 163 – 165]
*
معمولا چهارشنبهها فيلمها را عوض ميکنند. سهشنبه، برف سنگيني ميبارد. صبح چهارشنبه، خيابانها پر از برف است.
« ـ سوار ماشينم شدم. رفتم خيابان شاهرضا، جلو سينما ديانا. نزديک يازده صبح بود، اولين سانس نمايش «قيصر» . . .»
هوا سرد است. جلو سينما و گيشۀ فروش بليت، پرنده پر نميزند. بهروز از ديدن اين صحنه ناراحت ميشود و ميرود داخل اغذيهفروشي روبهروي سينما. جز صاحب اغذيهفروشي که تازه مغازهاش را باز کرده، هيچکس توي دکان نيست.
بهروز ميگويد: «يک ليوان ودکا بريز برام.»
بارون ارمني ساعتش را نگاه ميکند و ميگويد: «ساعت يازده صبح؟!» رودهات سوراخ ميشود، جوان!»
بهروز ميگويد: «کاري به روده من نداشته باش. . . بريز!»
«چي ميخوري باهاش؟»
«هيچي. . . يک دانه خيارشور بده.»
بهروز ليوان پر از ودکا را سر ميکشد و خيارشور را گاز ميزند. . .
ميآيد بيرون. از اتاقک تلفن عمومي جلو سينما، زنگ ميزند به کيميايي:
«اوضاع خيلي خراب است مسعود! من الان جلو سينما ديانام. يکنفر دم سينما نيست!»
کيميايي ميگويد: «به من نگو. نميخواهم بدانم. اعصابم خراب است.»
بهروز برميگردد خانه. هوا کمکم صاف ميشود و آفتابي. برفها دارد آب ميشود و گل و شل خيابانها را پر کرده است. مينشيند تو خانه، تنها، فکر ميکند. . .
ساعت دو و نيم بعدازظهر دوباره از خانه ميزند بيرون و باز ميرود جلو سينما ديانا.
« ـ ديدم محشر کبرا است. دم سينما غلغله بود. مردم از سر و کول هم بالا ميرفتند و يک پاسبان هم با باتوم افتاده بود به جان مردم که از جلو گيشه ردشان کند. . . »
ميرود داخل همان اغذيهفروشي. اين بار، چند مشتري در دکان هستند.
ميگويد: «بارون جان! قربان دستت، يک ليوان ودکا پر بريز برام.»
بارون ميگويد: «امرزو چه خبر است؟ ميخواهي خودکشي کني؟»
« ـ نميشناخت مرا. گفتم: «عيب ندارد، بريز. . . اين يکي از خوشحالي است.»
آنروز تا شب، با کيميايي، به تمام سينماهايي که قيصر را نمايش ميدهند، سر ميزنند. همه جا شلوغ است. [صفحه 138 – 139]
« ـ سوار ماشينم شدم. رفتم خيابان شاهرضا، جلو سينما ديانا. نزديک يازده صبح بود، اولين سانس نمايش «قيصر» . . .»
هوا سرد است. جلو سينما و گيشۀ فروش بليت، پرنده پر نميزند. بهروز از ديدن اين صحنه ناراحت ميشود و ميرود داخل اغذيهفروشي روبهروي سينما. جز صاحب اغذيهفروشي که تازه مغازهاش را باز کرده، هيچکس توي دکان نيست.
بهروز ميگويد: «يک ليوان ودکا بريز برام.»
بارون ارمني ساعتش را نگاه ميکند و ميگويد: «ساعت يازده صبح؟!» رودهات سوراخ ميشود، جوان!»
بهروز ميگويد: «کاري به روده من نداشته باش. . . بريز!»
«چي ميخوري باهاش؟»
«هيچي. . . يک دانه خيارشور بده.»
بهروز ليوان پر از ودکا را سر ميکشد و خيارشور را گاز ميزند. . .
ميآيد بيرون. از اتاقک تلفن عمومي جلو سينما، زنگ ميزند به کيميايي:
«اوضاع خيلي خراب است مسعود! من الان جلو سينما ديانام. يکنفر دم سينما نيست!»
کيميايي ميگويد: «به من نگو. نميخواهم بدانم. اعصابم خراب است.»
بهروز برميگردد خانه. هوا کمکم صاف ميشود و آفتابي. برفها دارد آب ميشود و گل و شل خيابانها را پر کرده است. مينشيند تو خانه، تنها، فکر ميکند. . .
ساعت دو و نيم بعدازظهر دوباره از خانه ميزند بيرون و باز ميرود جلو سينما ديانا.
« ـ ديدم محشر کبرا است. دم سينما غلغله بود. مردم از سر و کول هم بالا ميرفتند و يک پاسبان هم با باتوم افتاده بود به جان مردم که از جلو گيشه ردشان کند. . . »
ميرود داخل همان اغذيهفروشي. اين بار، چند مشتري در دکان هستند.
ميگويد: «بارون جان! قربان دستت، يک ليوان ودکا پر بريز برام.»
بارون ميگويد: «امرزو چه خبر است؟ ميخواهي خودکشي کني؟»
« ـ نميشناخت مرا. گفتم: «عيب ندارد، بريز. . . اين يکي از خوشحالي است.»
آنروز تا شب، با کيميايي، به تمام سينماهايي که قيصر را نمايش ميدهند، سر ميزنند. همه جا شلوغ است. [صفحه 138 – 139]
نظرات