رد شدن به محتوای اصلی
«نصیحت آتاتورک به رضاشاه»


آن حکایت از این‌قرار است که: «ناصر امینی»، روزنامه‌نگاری که در حکومت پیشین دیپلمات شد و آن‌سال‌ها زمانی در سفارت ایران در فرانسه، و چندی هم در سفارت ایران در ترکیه کنسول بوده؛ در کتاب خاطراتی که «روزها در پی سال‌ها» نام دارد، گوشه‌های از پنجاه سال فعالیت مطبوعاتی و ماموریتی خود را نوشته است. به‌یاد مانده‌هایی که پاره‌ای از آن‌ها قبلا در نشریات خارح از ایران به‌چاپ رسیده بود.


ناصر امینی، در شروع یکی از خاطرات خود با عنوان «نصیحت آتاتورک به رضاشاه» توضیح می‌دهد که در سال‌های نیمۀ دهۀ شصت میلادی کنسول سفارت ایران در استانبول بوده و مدتی را به‌منظور انجام کاری تحقیقی مرتب به کتابخانۀ شهر می‌رفته است.


در آنجا با پیرمرد سفید موی و وارسته‌ای که ایرانی نیز بوده آشنا می‌شود و از او می‌خواهد کمی از گذشته‌های دور ـ و اگر به‌یاد دارد ـ از مدتی که رضاشاه به ترکیه آمده بود برایش تعریف کند.


پیرمرد که روزگاری با «مستشارالدوله» سفیر کبیر ایران در ترکیه دوستی و رفت و آمد داشته، از بابت این آشنایی در زمان دیدار رضاشاه از کشور ترکیه، در اغلب مراسم و میهمانی‌های رسمی افتخار حضور پیدا می‌کند و خود ناظر و شاهد ماجرایی بوده، شنیدنی.


خلاصۀ نقل آن مرد پیر از خاطره‌ای که تعریف کرده این‌ است که: رضاشاه، در روز 21 خرداد ماه سال 1313، وارد ترکیه شد. «مصطفی کمال پاشا (کمال آتاتورک)» در پذیرایی او سنگ تمام گذاشت. آن دو با هم به‌زبان تُرکی صحبت می‌کردند و اغلب نیازی به مترجم نبود.


روزی از روزها که رضاشاه و آتاتورک مشغول گپ و گفت بودند، در فرصتی بین صحبت‌ها، آتاتورک یکی از روزنامه‌های محلی را که در دست داشت به «عصمت انیونو» نخست‌وزیر وقت که در جلسه شرکت داشت می‌دهد و در بارۀ یکی از مطالب آن روزنامه سوال می‌کند. آن مطلب در روزنامه، کارمندان یکی از وزارت‌خانه‌ها را متهم به اختلاس و سوء استفاده کرده بود.


رضاشاه، این صحبت را می‌شنود و نمی‌تواند سکوت کند. رو به رئیس‌جمهور ترکیه می‌کند و می‌پرسد: «شما چطور به مطبوعات و جراید اجازه می‌دهید که از طرز کار مامورین دولت انتقاد کنند؟» و اضافه می‌کند: «من در ایران به هیچ‌یک از جراید و مطبوعات و مجلات ابدا اجازه نمی‌دهم کوچک‌ترین اعتراض و انتقادی از رفتار و عملکردهای مامورین دولتی کنند.»


آتاتورک، پس از قدری تامل در جواب می‌گوید: «قبل از این‌که پاسخ آن اعلیحضرت داده شود، خوب است حکایتی را برایتان تعریف کنم. در زمان آلِ عثمان که مردم ترکیه آلوده به اوهام و خرافات بودند، کسب و کارِ رمالی، دعا نویسی، فال‌گیری و جن‌گیری رواج داشت.

رضا شاه بزرگ و آتاترک

 روزی خانمی زیبا و طناز به یکی از این رمال‌ها مراجعه نمود و گفت من شوهرم را دوست ندارم ولی او برعکس به من خیلی عشق و محبت دارد. می‌خواهم دعایی به من بدهید که محبت من از دلِ شوهرم بیرون رفته و در نتیجه مرا طلاق دهد.


مرد رمال که مشاهده نمود مشتری متمول و پولداری به او مراجعه کرده، تصمیم گرفت تا آخرین درجۀ امکان از او استفاده نماید. بنابراین با وعده و وعید و دادن بعضی دستورات و انجام عملیاتی، قول داد که اگر آن دستورات را انجام دهد در آینده‌ای نزدیک، محبتِ او از دلِ شوهر بیرون رفته و بالاخره او را طلاق داده و آزاد خواهد نمود.


مدتی بعد، آن خانم مجددا به رمال مراجعه کرد و اظهار داشت که تمام دستورات را انجام داده، ولی متاسفانه نه فقط مفید و موثر واقع نشده، بلکه روز به روز محبتِ او در دلِ شوهر زیادتر شده و او را ناراحت و مستاصل و بیمار نموده.


مردِ رمال، از یک‌طرف نمی‌خواست که این مشتری متمول را از دست دهد، و از طرفی دیگر وسیله‌ای نداشت که تقاضای او را عملی نماید. بالاخره حیله‌ای به خاطر او رسید. پس به خانم گفت که یک دستور جالبی از استاد پیر خود به‌خاطر دارد و برای آخرین مرتبه به او می‌دهد که اگر بتواند آن‌را عملی کند حتما از شر شوهر سمج خود رهایی خواهد یافت.


پس بستۀ کوچکی به او داد و گفت باید آن‌را در یکی از شب‌های تاریک در یک قبرستانی دفن کند. ولی به‌ این شرط که در موقع دفن کردن و زیر خاک گذاشتنِ آن دعا، ابدا و اصلا نبایستی که به «گرگ» فکر کند. و اگر در موقع این عمل به گرگ فکر کرد و فکرش متوجۀ گرگ شد، نتیجه عملیات معکوس خواهد بود و محبت شوهر به او چندین برابر خواهد شد.


بیچاره خانم چندین مرتبه فرصت به‌دست آورده و خود را به قبرستانی رسانید ولی به‌مجرد این‌که خواست دستورِ رمال را عملی و اجرا کند، فورا نه فقط به‌فکر و خیال «گرگ» افتاد، بلکه منظرۀ گرگِ زنده نیز در مقابل چشم او مجسم شد و از ترس این‌که مبادا عمل او نتیجۀ معکوس داده و محبت شوهر نسبت به او چند برابر شود، از انجام عمل و دستور رمال منصرف شد.


راوی حکایت این دیدار تاریخی، یعنی دوستِ آقای مستشارالدوله ـ که خود شاهد این حکایت‌گویی جنابِ آتاتورک به رضاشاه بوده، اضافه می‌کند: «در پایان این داستان، آتاتورک گفت: برادر من، جناب اعلیحضرت! حالا حکایتِ ماست. قضیۀ مطبوعات و رفتار و رویۀ مامورین دولتی هم کمتر از حکایتِ این خانم طناز و گرگ نمی‌باشد.


در هر رژیم حکومتی ـ اعم از دموکراسی یا دیکتاتوری، و یا استبدادی، برای زمامداران هیچ نیرویی قادر نخواهد بود که وسائل کنترل و نظارت بر مامورین دولتی را عملی نماید. حتی اگر برای هر یک‌نفر مامور دولت، یک پلیس مخفی گماشته شود باز هم ممکن است که آن‌دو نفر با یکدیگر تبانی کنند.

رضا شاه بزرگ در سال های پایانی عمر

 فقط باید مثالِ خانم طناز و گرگ را برای آنان عملی کرد و به مطبوعات که برای مامورین خطاکار دولت، به‌منزلۀ همان گرگ می‌باشند اجازه داد که اعمال و رفتار مامورین را تحتِ کنترل و انتقاد قرار دهند و وقتی‌که در یک رژیم، مطبوعات آزاد بودند و بتوانند آزادنه انتفاد و عملیاتِ مامورین خلاف‌کار را عیب‌جویی نمایند، مامورین خاطی از ترس مطبوعات و رسوا شدن، قادر نخواهند بود که برخلافِ اصول و مقررات اقداماتی بنمایند.»


راوی و شاهد این گفت‌وگو در پایان نقل این خاطره، از قول آتاتورک اضافه می‌کند: «در بدو تاسیس جمهوری در ترکیه، من هم مطبوعات را تحتِ کنترل قرار داده و اجازه نمی‌دادم که در امور دولتی و رویۀ مامورین انتقادی بنمایند؛ ولی بعدا متوجه شدم که ادامۀ این رویه ممکن است که اساس و شالودۀ سازمانِ مملکتی را سُست و حد فاصلی بین دولت و مردم ایجاد نماید.


بنابراین اجازه دادم مطبوعات حق داشته باشند و بتوانند در امور داخلی و انتقاد از اعمال مامورین ناصالح بنویسند. و بالاخره این‌که به اعلیحضرت همایونی توصیه می‌کنم که پس از تشریف‌فرمایی به ایران، اجازه فرمایند که جراید و مطبوعات در امور داخلی و استفاده از عملیات سوء مامورین دولتی به بحث و انتقاد پرداخته و با قبول این رویه ملاحظه خواهید فرمود که اساس و پایۀ تشکیلات اداری تدریجا اصلاح شده و مامورین کمتر عملیاتِ خلاف را مرتکب خواهند شد. . .»
[روزها در پی سال‌ها، ناصر امینی]


بله! قصه چو بدینجا رسید، البته که تمام نشد. همانطور که می‌دانید رضاشاه در اواسط تیرماه 1313 از سفر ترکیه به ایران بازگشت. ارمغانِ این سفر بسیار ارزنده بود و کم و بیش رشد و توسعه و ساختن کارخانجات و اقدام به آبادانی کشور را در پی داشت.


ولی، از شما چه پنهان که رضاشاه، توصیۀ آتاتورک و داستان زنِ طناز و گرگ و رمال را به‌دست فراموشی سپرد و شد آن‌چه که شد؛ و این حکایت البته که سر دراز داشت و دارد و بماند برای شب‌ و شب‌های دگر.





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

بس که این ملت خر است

مملکت در دست مشتی خائن غارتگر است بس که این ملت خر است حال روشنفکر بیچاره ز بد هم بد تر است بس که این ملت خر است مغزها له شد به زیر سم ملایان قم وای در عصر اتم صحبت عمامه و تسبیح و ریش و منبر است بس که این ملت خر است هر که حرفی زد ز آزادی دهانش دوختند جان ما را سوختند حرف حق این روز ها گویی گناه منکر است بس که این ملت خر است مملکت افسوس برگشته به صد ها سال پیش حرف عمامه است و ریش گوز من بر ریش هر چه شیخ در هر کشور است بس که این ملت خر است خاک شهر قم گمان داری بشر می پرورد تخم خر میپرورد زانکه هر سو شیخکی بر منبری در عرعر است بس که این ملت خر است ما که می دانیم حال شیخ ها در حجره ها وای بر احوال ما کز تف هم درسها ماتحتشان دائم تر است بس که این ملت خر است شیخ ریقویی که دائم بود دنبال لوات در پی فور و بساط با فلان پاره اش امروز یک شیر نر است بس که این ملت خر است وانکه خیک گنده اش پر بود دائم از عرق چونکه برگشته ورق پیش چشم ملت اکنون بهتر از پیغمبر است بس که این ملت خر است معده هر شیخ چون پ

اسناد شرارت و آدم فروشی محسن مخملباف

" محسن مخملباف " که در سال ۱۳۵۳ به همراه دو نفر دیگر، اقدام به  یورش تروریستی  با چاقو به پاسبان خیابان ایران (مرحوم شامبیاتی) می کنند، در درگیری با وی مجروح و دستگیر می شود. اینک مستندات پرونده ی مخملباف را به نقل از گزارش ساواک و نیز گزارش روزنامه ی اطلاعات در اختیار همگان می گزاریم. همچنین گواهی نزدیکان و قربانیان وی مبنی بر همکاریش با آدمخوار رژیم لاجوردی (فرنشین وقت زندان اوین)، در دستگیری و پرونده سازی برای مخالفان جمهوری اسلامی را نیز مورد بررسی قرار می دهیم. گزارش ساواک از دستگیری محسن مخملباف سازمان اطلاعات و امنيت كشور س. ا. و. ا. ک خيلی محرمانه گزارش بازجویی مشخصات متهم "محسن" فرزند "حسين"، شهرت مخملباف، شماره ی شناسنامه ۶۱۴۴۸ تهران، متولد ۱۳۳۶ تهران، شغل كارگر بازار (پسته ‌فروشی) مغازه ی لطفعليان، سرای پايدار، محل سكونت: تهران خيابان صفاری، كوچه ی يخچال، نبش كوچه، بالای لبنياتی، منزل اجاره‌ ای، مجرد، ميزان تحصيلات سوم متوسطه، دين اسلام، مذهب شيعه اثنا عشری، تابعيت دولت شاهنشاهي ايران، فاقد سابقه ی اتهامی و كيفری از نظر ضد امنيتی م

رونمایی از کس کش اعظم و وروره جادوی پاسدار قالیباف

چندی است که ویدیو کلیپ هایی از فردی منتشر می شود که دقیقن حرف دل رنج دیدگان و مردم ستم دیده ی ایران را می زند. او نقابی بر چهره زده است تا ماهیت درنده ی گرگش را پنهان سازد. "سید محید حسینی" از توله حرامزادگان الله پرست تازی باقی مانده از یورش الله پرستان عرب نخستین به کشورمان می باشد که هم اکنون با داغ اسلام اهریمنی بر دل و پیشانی دعاگوی خویش، سالیان سال است که مشاور مطبوعاتی و رسانه ای پاسدار "قالیباف" در شهرداری رژیم در تهران می باشد. فردی که سیل ارقام نجومی رد و بدل شده ی شهرداری و بده بستان ها و البته رانت خواری شخصی خودش از این موهبت سفره ی نکبت جمهوری اسلامی را دیده و هم از آن خوان پربرکت خمینی حرامزاده، بسیار نوشیده و چشیده. وی در یکی از ویدیو کلیپ هایی که از وی منتشر شده است، با حساب بر روی ساده لوحی مخاطبان خود در سیستان و بلوچستان، از احساسات انسانی آنها سو استفاده کرده و خود را در حالی هم آوا و همراه آنان و شریک درد و رنج و فقرشان جا می زند که تو گویی وی در همه ی این چهل سال عمر نکبتی که از ولایت فقیه گرفته، نه تنها روحش هم از فقر دهشتناک و فاحش د